فروش عمده پروژکتور ال ای دی SMD
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
حکایت
👈 انوشیروان و پیرمرد
معروف است که انوشیروان ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ. روزی ﺩﺭ ﺣﺎلی که اﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.
شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ میکشد ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ… سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺧﻨﺪﯾﺪ…شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ! باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ، اﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ! مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
پرسیدند چرا با عجله میروید؟ گفت: نود سال زندگیِ پربار و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است، پس لایق پاداش است. اگر می ماندم خزانه ام را خالی میکرد…!
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد.
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از کنار تخته سنگ میگذشتند؛ بسیاری هم غر میزدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و… با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمیداشت
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسهای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد!
–🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃
آیا خدا کافی نیست؟
.
یکی بود یکی نبود،
غیر از خدا هیچکس نبود…
این کل داستان آفرینش است!!
این داستان را جدی بگیرید
غیر از خدا هیچکس نیست
هر چه هست؛
برای او و به خاطر اوست
خدایی که همه چیز برای اوست
ماهم برای او هستیم
پس با خیالی آرام
خودت را رها کن از هرفکر و خیالی
و آرام باش
که همه چیز دست اوست
آیا خداوند برای (نجات و دفاع از) بندهاش کافی نیست؟!
«سوره زمر،آیه۳۶»
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
#تلنگر
ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮپیچ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ می کند ،
ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ می کند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ به صورت معجزه آسا زنده میماند و ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ می یاﺑﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ داده می شود
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ می رود، ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ می شود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ، ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ!
ﺳﻮﺍﻝ:
ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ؟!
چندثانیه فکر کنید سپس بخوانید؛
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﯼ ﭼﻨﮓ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭد!
ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ؟!
ﺍﮔﺮ ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦﺳﻮﺍﻝ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺭﺳﺖ می دادیم،
ﺑﻠﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩ
ﻣﮕﺮ ﻓﻘﻂ یک ﻣﺮﺩ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﺎﺷﺪ؟!
ﺍﻣﺮﻭﺯه ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺧﻮﺩ ﻫﺴﺘﯿﻢ، ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻧﯿﺴﺖ …
«ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﺍﯼ می تواند ﺑﺎشد.»
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
ملایی بروی منبر تعریف می کرد:
روزی۳ دزد شبانه به منزل تاجری دیندار رفتند و تمام سکه های طلا را بار الاغ تاجر کردند و فورا از انجا خارج شدند .
در راه بازگشت وارد خرابه ایی شدند ، ۲ نفر از آن دزدها پنهانی دسیسه ایی چیدند و نفر سوم را کشتند و سهم او را بین خود تقسیم نمودند و به بیابان زدند
نزدیک ظهر یکی از انها که مسئول غذا بود برای رفع گرسنگی خوراکی تهیه کرد نشست و آن را بر سفره گذاشت دزد دیگر ناگهان خنجر کشید و او را از پای در آورد و خود که حالا صاحب تمام طلاها بود نشست و خوراک را خورد
ساعتی بعد تنها دزد باقی مانده نیز بر اثر سمی که شریک در غذا ریخته بود جان سپرد ، الاغ هم با بار طلا راهی منزل تاجر دیندار شد این مزد دینداری تاجر بود
پس دیندار باشید
همه به وجد آمدند و صلوات فرستادند
ناگهان بهلول بلند شد و گفت:
ای ملا ، دزدان که ۳ تن بیش نبودند و جملگی بمردند پس این جریان را چه کسی برای تو تعریف کرده ، نکند الاغِ تاجر برایت تعریف کرده؟!
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانهروز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید:
نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:
فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد، ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند، حیاط ما به دیوارهایش محدود میشود اما باغ آنها بیانتهاست!
با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد:
متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که
ما چقدر فقیر هستیم …
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
نقل است ساربانی در آخر عمر خود،
شترش را صدا میزند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از شتر حلالیت می طلبد. یکایک آزار و اذیتهایی که بر شتر بیچاره روا داشته را نام میبرد
از جمله؛ زدن شتر با تازیانه، آب ندادن، غذا ندادن، بار اضافه و…
همه را بر میشمرد و میپرسد آیا با این وجود مرا حلال میکنی؟
شتر در جواب میگوید همه اینها را که گفتی حلال میکنم، اما یکبار با من کاری کردی که هرگز نمیتوانم از تو درگذرم و تو را ببخشم.
ساربان پرسید آن چه کاری بود؟
شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی، من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیتها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید!
ضربالمثل معروف “افسار شتر بر دم خر بستن” اشاره به سپردن عنان کار به افراد نالایق دارد و اینکه افرادی نالایق بدون داشتن تخصص، تحصیلات، تجربه، شایستگی و شرایط متصدی پست و مقامی شوند
حکایتی آشنا!👌👌
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱
ایرج پزشکزاد روزنامه نگار و نویسنده معروف سالها قبل نوشته بود
کلاس سوم دبستان درس می خواندم بسیار
درسخوان و تر و تمیز و منظم بودم
روزی مدیر مدرسه من و سه دانش آموز دیگر که مثل من شیک و تر و تمیز بودند صدا کرد
پرونده مان را زیر بغلمان گذاشت و از مدرسه اخراجمان کرد
شب گریه کنان جریان را به پدرم گفتم
فردا صبح پدرم دستم را گرفت و به مدرسه برد
با عصبانیت از مدیر مدرسه علت اخراج مرا پرسید
مدیر گفت بچه های این مدرسه همه به بیماری کچلی مبتلا هستند از مرکز دستور داده اند برای اینکه بچه های سالم مبتلا به کچلی نشوند
بچه های کچل در مدرسه را اخراج کنیم
پدرم گفت: اما پسر من که کچل نیست
مدیر مدرسه گفت: بله منم می دانم
اما اگر قرار بود کچل ها را از مدرسه اخراج کنیم
باید مدرسه را می بستیم
این بود که چهار بچه ای که کچل نبودند
اخراج کردیم تا مدرسه تعطیل نشود
حالا حکایت مبارزه با فساد هم مثل حکایت آقای پزشکزاد
حالا که نمی شود همه دزدها و رانت خوران را گرفت و زندانی کرد!
همین تعداد معدود افراد سالم و غیر دزد را از مملکت
اخراج کنید! تا مملکت یکدست شده و تعطیل نشود
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱
📚داستان کوتاه
توبه کار دوست خدا
مرد فاسقي در بني اسرائيل بود كه اهل شهر از معصيت او ناراحت شدند و تضرع به خداي كردند! خداوند به حضرت موسي وحي كرد: كه آن فاسق را از شهر اخراج كن، تا آنكه به آتش او اهل شهر را صدمه اي نرسد. حضرت موسي آن جوان گناهكار را از شهر تبعيد نمود؛ او به شهر ديگري رفت، امر شد از آنجا هم او را بيرون كنند، پس به غاري پناهنده شد و مريض گشت كسي نبود كه از او پرستاري نمايد. پس روي در خاك و بدرگاه حق از گناه و غريبي ناله كرد كه اي خدا مرا بيامرز، اگر عيالم بچه ام حاضر بودند بر بيچارگي من گريه مي كردند، اي خدا كه ميان من و پدر و مادر و زوجه ام جدائي انداختي مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان . خداوند پس از اين مناجات ملائكه اي را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق كرده نزد وي فرستاد. چون گناهكار اقوام خود را درون غار ديد، شاد شد و از دنيا رفت . خداوند به حضرت موسي وحي كرد، دوست ما در فلان جا فوت كرده او را غسل ده و دفن نما. چون موسي به آن موضع رسيد خوب نگاه كرد ديد همان جوان است كه او را تبعيد كرد؛ عرض كرد خدايا آيا او همان جوان گناهكار است كه امر كردي او را از شهر اخراج كنم ؟! فرمود: اي موسي من به او رحم كردم و او به سبب ناله و مرضش و دوري از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو او را آمرزيدم.
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
📚#حکایتی_پندآموز
گویند فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت وگفت هندوانهای برای رضای خدا به من بده فقیرم وچیزی ندارم.
هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد وهندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد.فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد،و مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده.
هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد،فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین…
این هندوانه خراب را بخاطر تو داده هست و این هندوانه خوب را بخاطر پول.
وای از این ریا…..
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃
📚داستان کوتاه
لقمان حکیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار و هرچه بر زبان راندی، بنویس، شبانگاه همه آنچه را که نوشتی، بر من بخوان، آنگاه روزه ات را بگشا و طعام خور!
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند…
دیروقت شد و طعام نتوانست خورد.
روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد…
روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد.
روز چهارم، هیچ نگفت…
شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند.
پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم.
لقمان گفت: پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور…
بدان که روز قیامت، آنان که کم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند که اکنون تو داری…
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
چوپانی هر روز گوسفندانش را به صحرا می برد عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد.
زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه ازآنها برای آتش درست کردن استفاده می کرد و برای خود چای آماده می کرد هر بار که او آتشی میان سنگها می افروخت متوجه می شد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است
امادلیل آن را نمی دانست چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دست گیرش شود
اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می داد سرد بود . تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود . تیشه ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد…
آه از نهادش بر آمد میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می کرد .
رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: خدایا ای مهربان تو که برای کرمی این چنین می اندیشی وبه فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده ای و من
هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم .
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
روزی بهرام گور با گروهی از یاران عازم شکار گور شد . در تعقیب گوری از یاران جدا شد آفتاب غروب کرد و در بیابان راه را گم کرد ، از آنجا که به حس ششم اسب ایمان داشت زمام اسب را رها کرد تا به قدرت حس او را به آبادی رساند،
اسب و سوار بعد مدتی طی طریق به چادری در دل بیابان رسیدند ، بهرام بانک زد که ای اهل منزل آیا میهمان راه گم کرده را می پذیرید ،صدای نحیف پیرزنی از درون چادر آمدکه :میهمان حبیب خداست داخل شو بهرام داخل شد ،
پیرزن نا بینا بود و با تنها دختر و چند بز در بیابان زندگی می کرد به دخترش گفت:قدری شیر بدوش برای مهمان و جای خوابی نیز برایش بگستر
بهرام در لباس شکار بود و دختر ندانست که او پادشاه است ،
بهرام شیر بخورد در جای خواب رفت ، همانگونه که در رختخواب دراز کشیده بود به آسمان نگاه میکرد ،در دل اندیشید که این عشایر از منابع طبیعی بهره می برند اما مالیات نمیدهند ،فردا که به قصر رسیدم برای عشایر نیز مالیات وضع خواهم کرد.
صبح شد همه از خواب برخاستند پیرزن به دختر گفت برو شیر بدوش تا میهمان چاشت بخورد، دختر بادیه برداشت و به پستان هر گوسفند دست برد دید شیرش خشکیده ،برگشت و گفت: مادر در عحبم که دیشب پستان همه گوسفندان پر از شیر بود اما اکنون همه خشکیده اند،
پیرزن گفت دخترم تعجب ندارد قطعاً پادشاه برایمان خواب بدی دیده . بهرام که این سخن شنید متعجب شد، با خود گفت من در لباس مبدل و این زال نیز نابینا ، و نیت مالیات نیز در دل من هست هنوز به زبان نیاورده ام این زال چه می گوید. پرسید مادر جان مگر تو پادشاه را دیده ای یا میشناسی چگونه این حرف را می زنی؟!
پیر زن گفت ای غریبه من تا به این سن هنوز هیچ پادشاهی را از نزدیک ندیده ام.
اما به تجربه می دانم که هرگاه پادشاه بر رعیت ظلم پیشه گیرد آسمان و زمین و حیوان نیز بخیل میشوند خشکسالی و بیماری سراسر ملک را فرا می گیرد،
استاد نظامی گنجه ای نیز در یکی از پنج گنج خود ( *خسرو و شیرین* ) میگوید :
*نیت چون نیک باشد پادشا را*
*به جای گل گهر روید گیا را*
این جریمه ها و مالیات بر ارزش افزوده ، گرانی برق و آب و گاز و تلفن و… که ملت می پردازند
مالیات بر نهاده های کشاورزی و…. و خشکسالی و درد و مرض واگیر و … بی شباهت به این حکایت نیست،
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
روزی حاکمی در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب فروش را شنید که فریاد میزد:
“سیب بخرید! سیب !!!”
حاکم بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصلات باغش را بار الاغی نموده و روانهای بازار است.
حاکم میل و هوس سیب کرد و به وزیر دربارش گفت:
۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار!
– وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت:
-این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
دستیار وزیر فرمانده قصر صدا زد و گفت:
-این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
فرمانده قصر افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت:
-این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
افسر عسگر را صدا کرد و گفت:
این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
عسگر دنبال مرد دست فروش رفته و از یخنش گرفته گفت:
های مرد دهاتی! چرا اینقدر سر صدا میکنی؟ خبر نداری که اینجا قصر حاکم است و با صدای دلخراش ات خواب جناب عالی را اشفته کرده ای.اکنون به من دستور داه تا تو را زندانی کنم.
مردم باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت:
اشتباه کردم قربان!
این بار الاغ حاصل یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانی کردن من بگذرید!
عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت
و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت:
-این هم این سیب ها با ۱ سکه طلا.
افسر نیمی از ان سیبها را به فرمانده قصر داده، گفت:
این سیب ها به قیمت ۲ سکه طلا!
فرمانده نیمی از سیبها را برای خود برداشت و نیمی به دستیار وزیر داد و گفت:
-این سیب ها به قیمت ۳ سکه طلا!
دستیار وزیر، نیمی از سیب ها را برداشت و نزد وزیر رفته و گفت:
-این سیب ها به قیمت ۴ سکه طلا!
وزیر نیمی از سیب ها را برای خود برداشت و بدین ترتیب تنها پنج عدد سیب ماند و نزد حاکم رفت و گفت:
– این هم ۵ عداد سیب به ارزش ۵ سکه طلا!
حاکم پیش خود فکر کرده و پنداشت که مردم واقعا در قلمرو تحت حاکمیت او پولدار و مرفه هستند. که کشاورزش پنج عدد سیب را به پنج سکه طلا می فروشد هر سیب یک سکه طلا
و مردم هم یک عدد سیب را به یک سکه طلا میخرد! یعنی ثروتمندند
پس بهتر است ماليات را افزايش دهم و خزانه قصر پرتر بسازم.
در نتيجه مردم فقیر تر شدند و
شریکان حلقه فساد قصر سرمایه دارتر .
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
دیوانهای در بالا دست رودخانه..👇
میگویند دو دوست در کنار رودخانهای میرفتند. ناگاه فردی را دیدند که در آب افتاده و کمک میطلبد. یکی از دو دوست، خود را به آب زد و نجاتش داد. هنوز نفس تازه نکرده بود که دومین فرد را دید که آب میبردش. باز به داخل رودخانه پرید و او را هم نجات داد.
دقایقی نگذشت که سومین شخص را دید که درون رودخانه، فریادکشان کمک میخواهد؛ هر چند خسته بود اما نتوانست بیتفاوت باشد و باز هم خود را به آب زد و نجاتش داد.
دوستش که تا آن زمان کاری نکرده بود با دیدن این صحنه ها، به بالا دست رودخانه دوید و وقتی برگشت، دوست دیگرش به او گفت که چندین نفر دیگر را هم نجات داده ولی ساعتی است که دیگر، رودخانه آدم نمیآورد.
دوستی که به بالای رودخانه رفته بود گفت: وقتی دیدم رود این همه آدم میآورد، با خود گفتم حتماً علتی در بالا دست هست. چون بدانجا رفتم، پلی دیدم که دیوانهای در میانش ایستاده و هر که از آن میگذرد را درون آب میاندازد. دیوانه را گرفتم و به خانوادهاش در روستای مجاور سپردم. علت این که ساعتی است رودخانه آدم نمیآورد، همین است.
حکایت آشنای این روزهای ما…
خیرین و نیکخواهان با دل و جان در پایین دست در تلاشاند و خسته از افزایش روز افزون نیازمندان، اما کاش دوستی پیدا میشد و یه سری به بالادست میزد، مشکل آنجاست!
روزی ۷۰۰کشته قطعا دیوانهای رو پل ایستاده است فکری بحال اوبکنیم.
التماس تفکر…….
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
شخصی مرده بود هنگام تلقین دادن او، دانایی نزد شیخ امد وبدو گفت:یا شیخ این مرد در زمان حیاتش یک بار مرا با چوبی کتک زد ، چون زورم به اونرسید نتوانستم انتقام خود را از او بگیرم حالا که مرده می خواهم او را چند ضربه چوب بزنم تا دردی را که من کشیده ام او هم بکشد وگناه کتکی را که به من زده باخود نبرد، شیخ رو به ان مرد کرد و گفت: تو مگر مجنونی، این که مرده است ودرد چوبی را که به او می زنی نمی فهمد تا زنده بود باید انتقامت رامی گرفتی . مرد رو به شیخ کرد و گفت: چگونه است که صدای تشهد تو را می شنود و می فهمد اما درد چوب مرا نمی فهمد! ؟
👤 عبید زاکانی
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
“معنای کثافت”
سال های دانشجویی ، مدتی به فلسفه علاقه پیدا کرده بودم و برای مدت کوتاهی در کلاسهای فلسفه شرکت میکردم .
یک روز استاد وارد کلاس شد و از تک تک ما سوال کرد که معنای کثا فت چیست ؟
هر کدام از ما جمله ای را در وصف کلمه کثافت بیان کردیم . استاد همه جوابها را رد کردند .
همگی با تعجب پرسیدیم پس جواب چیست ؟
استاد گفت : کثافت به شخص یا اشیایی اطلاق می شود که در مکانی بجز مکان اصلی خود هستند .
پرسیدیم یعنی چه ؟
گفتند مثلا شما همگی عاشق تک تک تارهای موی مادرتان هستید ولی اگر یک تار موی مادرتان داخل غذا باشد آن را چندش آور و كثيف اطلاق میکنید .
همگی روغن ته غذا را با نان و با علاقه وافر میخوریم ولی اگر یک لکه از آن روی لباستان باشد این کثافت است .
در جامعه اگر افراد سر جای خود نباشند جامعه پر از کثافت می شود…
پر از کثافت…!!
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
شخصی مرده بود هنگام تلقین دادن او، دانایی نزد شیخ امد وبدو گفت:یا شیخ این مرد در زمان حیاتش یک بار مرا با چوبی کتک زد ، چون زورم به اونرسید نتوانستم انتقام خود را از او بگیرم حالا که مرده می خواهم او را چند ضربه چوب بزنم تا دردی را که من کشیده ام او هم بکشد وگناه کتکی را که به من زده باخود نبرد، شیخ رو به ان مرد کرد و گفت: تو مگر مجنونی، این که مرده است ودرد چوبی را که به او می زنی نمی فهمد تا زنده بود باید انتقامت رامی گرفتی . مرد رو به شیخ کرد و گفت: چگونه است که صدای تشهد تو را می شنود و می فهمد اما درد چوب مرا نمی فهمد! ؟
👤 عبید زاکانی
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
افسوس….!
بنی آدم ابزار یکدیگرند
گهی پیچ ومهره گهی واشرند
یکی تازیانه یکی نیش مار
یکی قفل زندان،یکی چوب دار
یکی دیگران را کند نردبان
یکی میکشد بار نامردمان
یکی اره شد،نان مردم برد
یکی تیغ شد خون مردم خورد
یکی چون کلنگ و یکی همچو بیل
یکی ریش و پشم و یکی بی سبیل
یکی چون قلم خون دل می خورد
یکی خنجر است و شکم می درد
خلاصه پرازنفرت وکین واندوه و آز
نه رحم و نه مهر و نه لطف و نه ناز
همه پر کلک پر ریا حقه باز
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها پا گذارند فرار….
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
روزه_پرهيز
انسان باش …
ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺭﻣﻀﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ و ﯾﺎ شعبان ، تير باشد و يا آبان،
دسامبر باشد و يا ژوئن؟!!
ﻫﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﯽ،
ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﯼ،
ﺍﺷﮑﯽ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩﯼ،
ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ !
.
ﺭﻭﺯﻩ ﯼ ﭘﺮﻫﯿﺰ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ!
ﭘﺮﻫﯿﺰ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭتهای نادرست،
ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ و ﺭﯾﺎ،
از ﺗﻬﻤﺖ و ﺩﻭﺭﻭﯾﯽ،
ﺍﺯ ﻧﯿﺮﻧﮓ و تزوير ؛
ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺗﺎ ﺑﻮﺩﻩ…
ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ،
ﻭﻟﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺭﻭﺯﻩ نبوده اند!
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
روزی “اندوه” به روستای ما آمد ،
“گفتیم رهگذر است !
اما ماند!
گفتیم مسافر است و خستگی در می کند و می رود ،
باز هم ماند و نشست و شروع کرد به بلعیدن ذخیره امیدمان”
گفتیم : مهمان بد قدمیست !
دو سه روز دیگر می رود …
و باز هم ماند و ماند و ماند و تبدیل شد به یکی از اعضای ده مان،
اکنون اندوه کدخدا شده و تمام کوچه ها بوی “آه” می دهد .
تمام امیدها را بلعید و به جایش “حسرت” در دلها انبار کرد .
پیران ده هنوز به یاد دارند :
” روزی که اندوه آمد ،
“جهل” نگهبان دروازه روستا بود .!!!!!
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
روزی سقراط مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: در راه آشنایی دیدم،سلام کردم جواب نداد .من از او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت: چرا رنجیدی؟ مرد با تعجب گفت: خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟ مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟ مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت: همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی، آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش غفلت است و باید به جای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
عاشقان، اینجا کلاس درس ماست
ما همه شاگرد و استادش خداست
درس آن راه کمال و بندگیست
شیوه ی انسان شدن در زندگیست
با عمل تنها بود این آزمون
از مسیر عقل رفتن تا جنون
باید اینجا چشم دل را وا کنی
تا که در عرش خدا ماوا کنی
درس اول در وصالش، اشتیاق
درس آخر، وصل و پایان فراق
شرط اول، عاشقی، تسلیم عشق
ورنه بیخود دیده ای تعلیم عشق
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
دﻭ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺗ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﺍﻭﻟﯽ:
«ﺩﯾﺸﺐ، ﺷﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ؟»
ﺩﻭﻣﯽ:
«ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻇﺮﻑ ﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺭﻓﺖ و افتاد رو تخت ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
ﺍﻭﻟﯽ: «ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﻭﺵ ﻣﯽﮔﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﻨﺰﻝ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ.»
از قرار، همسران این دو خانم نیز همکار هم بودند و داشتند درباره دیشب صحبت میکردند ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺮﻭﺯﺕ ﭼﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﻣﯽ: «ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ؟»
ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ، ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺑﺸﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ. ﺷﺎﻡ ﻫﻢ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮔﺮﻭﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻕ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨم
نتیجه ﺍﺧﻼﻗﯽ:
گول شکل ظاهری زندگی دیگرانو نخورید. شاید شما خوشبخت تر از کسی هستید که همیشه حسرت زندگیشو دارید…!
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
«مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟ “
راوی میگوید:
در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچهٔ بچه ها قرار میگیرد.
روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبهٔ خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی میکرد.
او را به خانه بردم و پرسیدم:
چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند ، از خود نمیرانی؟؟
با خنده گفت:
«مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟»
جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد!
دوباره از او پرسیدم:
قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای برایم تعریف کن ..
لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید.
با آستینِ لباسش را آبی که از دهانش شر کرده بود پاک کرد و گفت:
قشنگترین چیزی که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت.
و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند.
پرسیدم:
چرا به نظر تو زشت بود؟
مگر مراسم خاکسپاری ، بدون گریه هم میشود؟
جواب داد:
«مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟
و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است ، یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند؟؟
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
کاسه_گدایی
روزی گدایی به دیدن زاهدی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است.
گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید:
“این چه وضعی است؟ زاهد محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.”
زاهد خنده ای کرد و گفت:
“من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم.”
با گفتن این حرف، درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا کفش هایش را به پا کند.
بعد از مدت کوتاهی، گدا با پریشانی و ناراحتی گفت:
“دیدی چه شد؟ من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.”
زاهد خندید و گفت:
“دوست من! گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند؟”
نگذارید تعلقات بی ارزش، شما را از حرکت باز دارند.
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
پل…
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است.
او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.» . نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم ؟ ” نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود جواب داد: ” نه چیزی لازم ندارم”
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت, چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت : “مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟ ” در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن ان را داده, از روی پل عبور کرد و برادر بزرگش را در اغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگتر برگشت, نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست تا چند روزی میهمان او و برادرش باشد. نجار گفت : “دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید انها را بسازم”
تا بحال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!!!
بین خودمون و چند نفر از عزیزانمون حصار کشیدیم.
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
قانون های که باعث میشن زندگی قشنگ تری داشته باشیم:
قانوناول
عصر نخواب که مجبور نشی تا صبح بیدار بمونی.
قانوندوم
حتی اگه میدونین کسی جنبه شوخی رو داره، باز هم دست به تخریبش نزنید.
قانونسوم
دلتنگی بهانهی خوبی برای پیام دادن نیست.
قانونچهارم
رو کسی که تمام سعیش خندوندنت بود، عیب نذار و فکر نکن وظیفش بوده.
قانونپنجم
به عقاید بقیه احترام بذار، تو مسئول کاراشون نیستی.
قانونششم
یادت نره که یه روز خوب اومدنی نیست، ساختنیه.
قانونهفتم
هرکاری وقتی داره، وقتی آمادگی شروع کار یا وارد رابطه شدن رو نداری انجامش نده.
قانونهشتم
چون نمیتونی به دستش بیاری به این معنی نیست که غیر ممکنه. فقط به اندازه خواستت تلاش کن.
قانوننهم
با خودت مثل کسی که عاشقشی رفتار کن.
قانوندهم
خودتو برای اینکه یکی دیگرو پیدا کنی،گم نکن.
قانونیازدهم
با قلبت فکر نکن.
قانوندوازدهم
یاد بگیر ، با خودت خوشحال باشی.
قانونسیزدهم
تو محدودهی امنِت نمون، گاهی وقتا لازمه بیای بیرون.
قانونچهاردهم
یادتون نره انتخابهاتون باید بدرد یک عمر بخوره، نه یک شب!
قانونپانزدهم
تو ذهنت راجع به اتفاقاتی که هنوز نیوفتاده خیالپردازی افراطی نکن. خصوصا اگه موضوعش دوستداشتن یه نفر باشه.
قانونشانزدهم
مهم نیست الان یا ده سال دیگه اولین بوستو تجربه کنی. مهم اینه چن سال بعدش نگی کاش اولین بوسه ام با یکی دیگه بود.
قانونهفدهم
از هیچچیزی هیچوقت تعجب نکنید، چون دنیا انقدر میچرخه که یه روز میبینی دقیقا داری همون کارو انجام میدی.
قانونهجدهم
وقتی خوابت نمیاد چشاتو ببند خوابت ببره.
(آره همینقدر بی منطق.)
قانوننوزدهم
خودتو برای هرکسی توضیح نده، بذار خودشون بفهمنت.
قانونبیستم
فکر کردن زیاد به از دست دادن چیزی یا برعکس مطمئن بودن زیاد از داشتنش ، اونو از تو میگیره.
قانونبیستم و یکم
بعد از هر گریه ای که میکنی خودتو تو آیینه ببین.
باید یادت بمونه تا چه حد چقدر قوی هستی.
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
ﮐﺴﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺑﺮﺩﻩﺍﻡ.
ﻣﻮﻻﻧﺎ ﮔﻔﺖ :
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯽ ﺑﺎﮐﯽ ﻧﯿﺴﺖ . ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺑﺮﺩ :
ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﯼ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺮﺳﺎﻧﯽ، ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﯼ.
ﺍﺯ ﺁﺩﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﮐﻮﻩ ﻫﺎ، ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ، ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎﯼ ﺷﺎﻫﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺳﺎﻃﻮﺭ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﺁﻥ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺭﺍ ﺑﯿﮑﺎﺭ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ؛ ﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﯾﮕﯽ ﺯﺭﯾﻦ ﺷﻠﻐﻢ ﺑﺎﺭ ﮐﻨﯽ ﯾﺎ ﮐﺎﺭﺩ ﺟﻮﺍﻫﺮ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻓﺮﻭ ﺑﺒﺮﯼ ﻭ ﮐﺪﻭﯼ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﮐﻨﯽ .
ﺍﯼ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﯿﺨﯽ ﭼﻮﺑﯿﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﻣﻔﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎﯾﯽ !
#مولانا
#فیه_ما_فیه
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱
👈 حرص و آز
سگ که استخوانی را از یک آدم مهربان دریافت نموده بود با عجله به طرف کلبه اش می دوید. او برای رسیدن به کلبه اش باید از روی پل چوبی عبور می کرد. در حین عبور کردن در درون آب رودخانه تصویر خودش را دید اما او نمی دانست آن تصویر متعلق به خود اوست. او دید یک سگ پایین پل، استخوانی بزرگ در دهان دارد. استخوانی شاید بزرگتر از استخوان خودش.
سگ حریص برای گرفتن استخوان به درون رودخانه پرید. او به سختی و تلاش زیاد جان خود را نجات داد و از رودخانه بیرون آمد. حالا او دیگر استخوان خودش را هم نداشت چون آن را هم آب برده بود. بدین شکل سگ خیس تمام شب را گرسنه ماند.
👌نادان همیشه از آز و فزون خواهی خویش خسته است.
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
خودتان باشید!
ساده است ،
نه بگردید دنبال جدیدترین کفش بازار ،
نه برای پیدا کردن مدل مویی که مُد باشد از خوابتان بزنید ،
نه خروارها پول بی زبان ، برای اندکی
بیشتر در چشم آمدن خرج کنید!
جای اینکارها ،
یک سفر خوب بروید!
تنها یا با دوستانتان ،
سفر بروید!
نه اینکه بشود مایهی فخرفروشی به فلانی که به زور تا 10 کیلومتر آنطرفتر خانهاش رفته است!
کارهایی انجام دهید که همیشه دوست داشتید انجام بدهید ولی نشده بود! وقتش را نداشتید ، پولش را ، حتی حس و حالش را!
یک زبان جدید یاد بگیرید ،
سازی بخرید و شروع کنید به تمرین ،
آن غذای فوقِ گران بالای منوی فلان رستوران را امتحان کنید ،
حتی یک سبکِ آهنگ جدید گوش دهید!
در تمام اینکارها فقط فکر این باشید که یک بار بیشتر زندگی نمیکنید ،
پس ارزشش را دارد!
باور کنید ،
خودتان بودن ،
اصلا کار سختی نیست!
کافیست برای تک تک لحظاتتان احترام قائل باشید ،
خودتان کم کم میفهمید ،
چقدر خودتان بودن دوست داشتنیست!
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
📚داستان عاشقانه کوتاه، اما واقعی
عشق فقط تعریف کردن، گل و موسیقی نیست، عشق کار سختی است که نیاز به تلاش از هر دو طرف دارد. گاهی اوقات کاری که میکنیم بیشتر از جملات عاشقانه، عشق ما را نشان میدهند.
در اینجا چند داستان کوتاه عاشقانه و زیبای واقعی میخوانید.
– در حال رانندگی به سمت محل کارم بودم که یک زوج جالب توجهم را جلب کردند. یک خانواده جوان که یک بچه کوچک داشتند. دختر مشکل شنوایی و گفتاری داشت بنابراین آنها با زبان اشاره با هم حرف میزدند و به خاطر او زبان اشاره را یاد گرفته بودند. در حالی که ما گاهی یک «ببخشید» ساده هم نمیتوانیم بگوییم.
این عشق واقعی است.
– پدربزرگ و مادربزرگ من ۸۰ سال، یعنی از ۱۵ سالگی با هم بودند. آنها در جنگ هم با هم بودند، پدربزرگم دستش و مادربزرگم شنواییش را از دست داد. آنها فقیر و گرسنه بودند، شش بچه بزرگ کردند و خانوادهشان را حفظ کردند. وقتی بازنشسته شدند، نزدیک دریا رفتند. مادربزرگم دو بار سرطان را شکست داد و پدربزرگم یک بار سکته کرد. او همیشه برای مادربزرگم گل میخرید و یکدیگر را واقعا دوست داشتند. سرانجام آنها در ۹۵ سالگی و به فاصله یک روز درگذشتند.
– هر سال، سالگرد ازدواجمان، همسرم برای من یک پیام میفرستد: «خانم جانسون، آقای اسمیت را به عنوان همسر آیندهات قبول میکنی؟»
من لبخند میزنم و جواب میدهم: «بله»
– وقتی پدرم ۳۵ ساله بود، نیاز به عمل قلب فوری داشت. تمام مدتی که در بیمارستان بود مادرم کنارش بود. روز جراحیِ پدرم ۵ روز قبل از تولد مادرم بود و پدرم درد زیادی داشت. مادرم روز تولدش بیدار شد و پدرم را ندید. او ترسید و دنبالش گشت. او از بیمارستان بیرون دوید و پدرم را با یک دسته گل، یک کیک و شکلات دید. او به سختی راه میرفت، اما لبخند میزد و عشق در چشمانش بود.
– من ۱۹ ساله بودم و او ۲۴ ساله بود. او اولین عشق من بود. ما دو سال با هم بودیم و من عاشقش بودم. یک روز به من گفت: «دیگر نمیخواهم با هم قرار بگذاریم.» من نابود شدم. سپس یک حلقه درآورد و گفت: «می خواهم با تو ازدواج کنم.»
پنج سال بعد به او گفتم عاشق کسی دیگر شده ام. او بهت زده پرسید: «چه کسی؟»
گفتم: «پسر یا دخترمان، هنوز نمیدانم، من آن روز جواب آزمایش بارداری ام را گرفته بودم.»
انتقام شیرینی بود.
– سه سال بود با هم زندگی میکردیم و او اصلا احساساتی نبود. من در حال پختن شام بودم که از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم روی زمین با گل رز نوشته شده «ماری، دوستت دارم» من برای دختری که این پیام برایش نوشته شده خوشحال شدم و بعد فهمیدم خودم هم ماری هستم. با خودم فکر کردم «یعنی کار اوست؟» درست همان لحظه پیام داد: «کمی گوشت سرخ کن، گرسنه هستم. خیلی طول کشید با گلبرگهای رز برایت آن جمله را بنویسم.»
– وقتی از من خواستگاری کرد به او گفتم «اگر با هم ازدواج کنیم، هیچ وقت اجازه نمیدهم بروی» او خندید و گفت: «پس محکم نگهم دار» ما به ماه عسل رفتیم. فکر شیرجه زدن از صخره در دریاچه احمقانه بود. او بازنگشت. وقتی او را به ساحل کشیدم و احیای قلبی ریوی را انجام دادم، گریه میکردم و فریاد میزدم: «نمی گذارم بروی» او صدای مرا شنید و شروع به نفس کشیدن کرد.
– پدر و مادرم ۳۵ سال است ازدواج کرده اند. در دو سال اخیر مادرم مبتلا به زوال عقل شده و هر روز که پدرم را میبیند انگار اولین بار است. او هر بار تا پایان روز عاشق پدرم میشود، چون هیچکس به اندازه پدرم عاشق او نیست❤
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
اگر به سمت ترس های خود برویم آسیبی به ما نخواهد رسید؛ این فرار است که ما را به دام میاندازد…
⁉️ در زندگی از چه میترسید؟
با چشم باز و قلبی گشوده
به درون ترس خود نفوذ کنید،
خواهید دید ترس همچون اتاقی خالی است.
ترس فقط به اندازهی اجتناب شما قدرتمند است .
هر چه بیشتر از ترس روی گردانید
قدرت بیشتری به آن میبخشید.
بشر آنقدر که از ترس حوادث اتفاق نیفتاده در آینده در رنج است، از خود آن اتفاق آنقدر رنج نبرده است…
ترست را درک کن و بپذیر تا آرام شوی.
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
دست بردار !
از رابطه ها و آدم هایِ اشتباه ، از تلاش هایِ بی فایده و تنش هایِ بی نتیجه …
نه آدم ها عوض می شوند ، نه همه چیز ، همانی می شود که تو می خواهی !
بیخیالِ نداشته هایی که چون – دست نیافتنی اند – ، خواستنی شده اند ،
و بیخیالِ آدم هایی که جز ترسِ از دست دادنشان ، دلیلِ موجهی برایِ نگه داشتنشان نیست !
گاهی باید تمامِ حاشیه ها را دور ریخت و رویِ داشته ها تمرکز کرد .
همان هایی که چون خیالت از داشتنشان راحت بود ، از دایره ی توجهت خارجشان کردی !
باید زیبایی هایِ زندگی را دید و درگیرِ زیاده خواهی نشد !
گاهی همینی که هست ، بهترین حالتی ست که می تواند باشد .
این حسرت هایِ بی نتیجه ، فقط ثانیه هایِ عمرِ تو را هدر می دهد ،
ثانیه هایی که می تواند برشی از بهترین خاطره ها باشد ، نه پازلِ مبهمی از چراها و شاید ها …
باید از خواستن هایِ بی نتیجه و حسرت هایِ بی دلیل ، دست برداشت !
آنی که برایِ تو باشد ؛ بی هیچ التماس و دویدنی برایِ توست ،
و آنی که سهمِ تو نباشد ؛ حسرتِ نداشتنش ، احمقانه است !
منطقی تر نگاه کن ؛ این هایی که داری ، آرزویِ خیلی هاست !
قدرِ داشته هایت را بدان و درگیرِ نداشته هایت نباش !
همه مان دیر یا زود ، تمامِ سهمِ مان از زندگی را خواهیم گرفت ، این حسرت کشیدن و دویدن هایِ بی نتیجه ؛ فقط از لذتِ شادی و آرامش ، محرومت می کند …
دنبالِ اتفاقاتِ عجیب و آدم هایِ تازه نباش !
خوشبختی ؛
همین چیزهایِ ساده است ،
همین شادی هایِ کوچک ،
همین آدم هایِ اصیلی ؛
که بی بهانه ، تو را دوست دارند …
#نرگس_صرافیان_طوفان
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
بعضی مواقع ، درختِ ارتباطتان را هَرس کنید
شاخه های بلا استفاده و دست و پا گیری که فقط وقتِ شما را می گیرند ، قطع کنید
از حذف کردنِ آدم های بی ارزشِ زندگیتان نترسید
باور کنید همه ی آدم ها لیاقتِ ماندن ندارند
همه ی آدم ها شعورِ همنشینی ندارند !
گاهی ، فقط یک نفر ، جایِ هزار نفر را برایتان پر می کند ، تا پیدا شدنِ همان یک نفر ، منتظر بمانید ،
به اصالت و ارزشِ خودتان وفادار باشید و معیارِ ارزشمندی تان را در جوارِ آدم های بلاتکلیف و اشتباه ،خراب نکنید !
اطرافتان را از رابطه های آزار دهنده ، خالی کنید ،
این روزها “آرامش” ،
غنیمتِ کم یابی ست …
#نرگس_صرافیان_طوفان
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
روانشناسی زرد میگه؛ آدمها رو باید توی عصبانیت شناخت!
اما روانشناسی علمی میگه؛ آدمها رو باید توی روزهای خوب و بدشون باهم شناخت، و کنترل خشم یک مهارته که آدمها باید یاد بگیرند…
روانشناسی زرد میگه؛ اگه توی رابطهات خوشحال نیستی، رهاش کن!
اما روانشناسی علمی میگه؛ قبل از اینکه رابطه رو رها کنی سعی کن نقش و سهم خودت رو هم در مشکلات ببینی و بعد تلاش کن یه راه حل مناسب پیدا کنی و اگه در آخر همهی راههارو امتحان کردی و چیزی درست نشد، رها کردن رو یاد بگیر….
روانشناسی زرد بهت میگه؛ همیشه با اعتماد بهنفس حرف بزن، راه برو، زندگی کن و اصلا خطا نکن…
اما علم روانشناسی میگه؛ قبل از هر چیز باید یاد بگیری چطور عزتنفس داشته باشی و خودِ واقعیت رو پیدا کنی و بشناسی تا به اعتماد بهنفس واقعی دست پیدا کنی…
روانشناسی زرد موقتا هیجانهای تورو برانگیخته میکنه و سعی میکنه بر اساس همین هیجانات موقتی تصمیمی دائمی بگیری!
اما روانشناسی علمی بهت کمک میکنه تا مهارت حل مسئله و تصمیمگیری منطقی رو یاد بگیری و افکار درست رو از غلط تشخیص بدی.
روانشناسی زرد خوشبینی کاذب رو بهت یاد میده به صورتی که همه چیز خوب و عالیه و هیچ مشکلی وجود نداره!
اما علم روانشناسی واقعبینی رو بهت یاد میده،،، خوب و بد، غم و شادی، سلامتی و بیماری، شکست و پیروزی… همهی اینها بخشی از زندگیه و باید اونا رو بپذیریم….
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
اخلاق، اخلاق، اخلاق؛
خیلی اهمیت دارد، خیلی.
در هر جایگاه و زاویهی برخوردی که هستی، خیلی مهم است که چطور با آدمها رفتار میکنی. اخلاق مهمترین اصل هست، بارزترین و برجستهترین ویژگی یک انسان و چیزی که آدمهای دیگر در برخوردشان با تو، به آن احتیاج دارند.
چه فروشندهای برای چند دقیقه معاشرت باشیم، چه پزشکی برای اطمینان، چه معلمی برای یادگیری یک دانشآموز و چه هرشخصی و در هر جایگاهی. فرقی نمیکند چقدر کوتاه یا چقدر طولانی و از چه فاصلهای با افراد در تعاملیم، سعی کنیم خوشاخلاق باشیم و آدمها و تفاوتها را درک کنیم.
کاش یکبار برای همیشه بفهمیم که چشم و ابرو و موی زیبا و لباسهای مارک و ماشینِ فلان و کارتهای بانکی پر، به کار هیچکس جز خودمان نمیآید و آدمها برای معاشرت و اعتماد به ما و لذت بردن از همنشینی با ما، به اولین و مهمترین چیزی که توجه میکنند اخلاق و شیوهی برخورد ما با آنهاست و به ارزشی که برای حضورشان قائلیم.
– همیشه یادم باشد که سعی کنم همهجا و با هر آدمی خوب برخورد کنم و ایجاد کنندهی هیچ بغض و تحقیر و احساس ناخوشایندی در هیچ انسانی نباشم. که هر آدمی، یک کهکشان پیچیدهی مجزاست برای خودش…
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
خیالتان را راحت کنم؟ اگر تمام عمر و با تمام دقت و اهتمام هم تلاش کنید و تمام نکات باب سلیقهی آدمها را رعایت کنید، نمیتوانید آنها را قانع کنید که شما را انسان خوبی بدانند یا کاری کنید که دوستتان داشتهباشند، هر کار هم که بکنید همیشه کسانی خواهندبود که از شما بیزار باشند، رفتار و سبک زیست شما را نپسندند یا شما را انسان خوبی به شمار نیاورند. پس عمرتان را روی راضی کردن و به چشمِ آدمها آمدن و دوست داشته شدن تلف نکنید. جوری زندگی کنید که حالتان خوب باشد، آرامش داشتهباشید، از دید خودتان بهترین باشید و هر روز تلاش کنید برای آدم بهتری شدن، نه به منزلهی جلب رضایت آدمها! برای اینکه آخر شبها که آسمان تاریک بود و روحها عریان و عیبها نمایان؛ از خودتان بپرسید: امروز آدم خوبی بودهام؟ خودم را دوست داشتهام؟ مهربانی کردهام؟ انصاف داشتهام؟ زیستهام؟ احساس کردهام؟ لبخند زدهام؟ و پاسختان آنقدر روشن و رضایتبخش باشد که نفس راحتی بکشید، لبخند ملایمی روی لبهاتان بنشیند و با وجدانی آسوده و روانی آرام به خواب بروید. همین…
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
فرهنگ چیست؟
فرهنگ یعنی: عذرخواهی نشانهی ضعف نیست.
☆فرهنگ یعنی: کینه ورز نباشیم.
☆فرهنگ یعنی: لباس گرانقیمت نشانهی برتر بودن نیست.
☆فرهنگ یعنی: به جای قدرت صدا، قدرتِ کلاممان را بالاتر ببریم
☆فرهنگ یعنی: القاب ناپسند گذاشتن برای دوست، نشان صمیمیت نیست
☆فرهنگ یعنی: هر کتاب یک تجربه است، تجربههایمان را به اشتراک بگذاریم
☆فرهنگ یعنی: وجدان کاری داشته باشیم.
☆فرهنگ یعنی: چشم و همچشمی را کنار بگذاریم.
☆فرهنگ یعنی: تفاوت نسلها را درک کنیم
☆فرهنگ یعنی: آزادی ما نباید مانع آزادی دیگران شود.
☆فرهنگ یعنی: به دیگران زُل نزنیم!
☆فرهنگ یعنی: برای دیگران دعا کنیم
☆فرهنگ یعنی: به اندازه از دیگران سوال بپرسیم تا دروغ نشنویم
☆فرهنگ یعنی: در دورهمیها کسی را سوژهی غیبت کردنمان قرار ندهیم
☆فرهنگ یعنی: در جمع از کسی سوال شخصی نپرسیم
☆فرهنگ یعنی: کتاب بخوانیم.
فرهنگ یعنی : زود قضاوت نکنیم
فرهنگ یعنی : سرزنش نکنیم
فرهنگ یعنی : با نمک بودن یعنی مورد تمسخر قرار دادن و تخریب دیگران نیست.
فرهنگ یعنی : با فرزندان و … با احترام برخورد کنیم
فرهنگ یعنی : گذشت
فرهنگ یعنی به حریم خصوصی دیگران سرک نکشیم.
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
به جای شکایت کردن مستقیما درخواستت را بگو
این یکی از مهمترین تکنیک های زوج درمانی است.
اگر به یک زن بگویم اگر از شوهرت چیزی در دلت هست بگو: چند ساعت حرف خواهد زد و انواع شکایات و انتقادات را خواهد گفت.
حالا اگر مجدداً به او بگویم: شکایت نکن، فقط درخواستت رو بگو، خواهیم دید که فقط چند درخواست روشن و ساده بیشتر نخواهد داشت.
_ما از زوجین می خواهیم که در یک محیط مناسب بنشینند و ابتدا یکی از زوجین تمام درخواست های خود را بگویید و سپس بگوید حرفم تمام شد، حالا نظر خودت را درباره درخواست های من بگو.
_خیلی تکنیک ساده ای است. اما معجزه می کند.
مثال یک ارتباط نامناسب که فقط شکایت میکند:
زن در آشپزخانه مشغول شستن ظرف هاست که مرد شروع میکند: تو اصلا برای من ارزش قائل نیستی، دائماً به من توهین میکنی، من میفهمم. دائما سر و صدا و غر میزنی، این یعنی اینکه من رو حساب نمیکنی، خسته شدم از دستت. اگه بچه نداشتم ولت میکردم و خودمو نجات میدادم.
اینم شد زندگی، صبح تا شب اعصاب خوردی، بسه دیگه، خستم کردی، خدا لعنت من کنه با این زن گرفتنم.دوستان عزیز دقت فرمایید اولاً درخواست مرد روشن نیست، وثانیا مدام با سرزنش و شکایت و تهدید، باعث می شود که زن نیز مقابله به مثل کند و شکایت و سرزنش و تهدید متقابل نماید و همچنین باعث کاهش علاقه زن به مرد می شود.
یعنی مرد برای این سرو صدا راه انداخت که بگوید در خانه برای من ارزش قائل نیستی، اما نحوه شکایت و تهدید و سرزنش مرد باعث کاهش بیشتر ارزش او در نزد زن گردید._مثال یک ارتباط مناسب:
مرد در یک زمان و مکان مناسب می گوید:
من یک سری خواسته از تو دارم، آنها را مطرح میکنم. وقتی که درخواست هایم تمام شد به تو میگویم حرفم تمام شد، آن وقت تو شروع به صحبت کن و نظرت را بگو:من دوست دارم وقتی به خونه میام به استقبالم بیای و خوشحال ببینمت و وقتی من مطالعه میکنم یا فوتبال می بینم باهام شروع به حرف زدن نکنی و من رو چند دقیقه به حال خودم بگذاری.
دوست دارم وقتی که تو از من کاری میخواهی با حالت دستور و داد و بیداد حرف نزنی.نگو برو اشغالارو بذار دم در همش باید بهت بگم.
همچنین درخواست دارم که وقتی با من حرف میزنی صدایت را پایین بیاوری و تند تند و بلند و تهدید آمیز حرف نزنی و انگشت اشاره ات را به نشانه تهدید دائماً تکان ندهی. من در این مواقع احساس بدی میکنم. حرفم تمام شد، حالا تو نظرت را بگوتمرین کنید با احترام با هم صحبت کنید. معجزه میکند
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
هیچ چیز به اندازه ذهن تغییر یافته قدرتمند نیست.
شما می توانید ظاهر خود را تغییر دهید،
محل اقامتتان را تغییر دهید،
همسرتان را تغییر دهید،
اما اگر ذهن خود را تغییر ندهید،
همان تجربه مشابه دائما و بارها و بارها اتفاق خواهد افتاد، زیرا همه چیز به صورت ظاهری تغییر کرده است اما هیچ تغییر درونی صورت نگرفته است.
تمام مسائل تو را ذهنیت کنونی ات خلق کرده و
اگر بخواهی مسائلت حل بشوند،
این ذهنی که مسئله ساخته قادر به حلش نخواهد بود
بنابراین ابتدا باید ذهنیتت را تغییر بدهی.ذهن و باورهایتان لبریز از عشق و فراوانی
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی،
باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای …
“پس نیکی را بکار،
بالای هر زمینی…
و زیر هر آسمانی….
برای هر کسی… “
تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!!
که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند …
اثر زیبا باقی می ماند،
حتی اگر روزی صاحب اثر دیگر حضور نداشته باشد.گلهایی که در انتهای جنگل می رویند ….
عطر خودشان را منتشر میکنند،
چه کسی آنجا باشد تا از آنها قدردانی کند،
چه نباشد
چه کسی از کنارشان بگذرد ….
چه نگذرد
معطر بودن ذات و طبیعت گلهاست
درست مثل آدمهایی که وجودشان سراسر عشق و محبت است
آنهایی که بی هیچ توقعی لبخند می زنند و مهربانند…🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
اگر روزی روزگاری یک نفر در زندگیتان پیدا شد که همهچیزش و همهی رفتارهایش را دوست دارید، یعنی راه رفتنش را دوست دارید، حرف زدنش را دوست دارید، صدایش را دوست دارید، چشمانش مستتان کرد، دستانش بهتان امنیت داد، شانههایش برای سر گذاشتن جای امنی بود…
با خندیدناش قند در دلتان آب شد و حتی گریهاش دلتان را برد…
واقعا مراقبتان بود، نگرانیهایتان نگرانش کرد، غمتان طوفانش کرد، شادیتان آبادش کرد…
بودناش معنای بودن بود و حتی وقتی که نبود باز هم بود…
اگر چنین کسی را پیدا کردید، تردید نکنید، عاشقش شوید، عاشقش شوید و برایش بجنگید و حتی اگر لازم شد برایش سنگ تمام بزارید
زمین هفت میلیارد نفر جمعیت دارد، هفت میلیارد جمعیت زیادیست، اما در قیاس با طول عمر ما هیچ است ؛ وقت برای اشتباه کردن نیست، وقت فقط برای عاشقانه زندگی کردن هست..🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
چند نفری که در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند
نزد استاد رفتند و از او پرسیدند:استاد شما همیشه یک لبخند روی لبت است و به نظر ما خیلی ارام و خشنود به نظر میرسی
لطفا به ما بگو که راز خشنودی شما چیست؟استاد گفت: بسیار ساده
من زمانی که دراز میکشم ، دراز میکشم.
زمانی که راه میروم ، راه میروم.
زمانی که غذا میخورم ، غذا میخورم.آن چند نفر عصبانی شدند و فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته
به او گفتند که تمام این کارها را ما هم انجام میدهیم, پس چرا خشنود نیستیم و آرامش نداریم؟استاد به آنها گفت:
زیرا زمانی که شما دراز میکشید به این فکر میکنید که باید بلند شوید ،زمانی که بلند شدید به این فکر میکنید که باید
کجا بروید ،زمانی که دارید میروید به این فکر میکنید که چه غذایی بخورید.فکر شما همیشه در جای دیگر است و نه در آنجایی که شما هستید
به این علت است که از لحظه هاتان ، لذت واقعی نمیبرید
زیرا همیشه در جای دیگر سیر میکنید
و حس میکنید زندگی نکرده اید و یا نمی کنید🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
به چی خودت می نازی؟
میدونی اصلا تو این دنیا چیزی برای فخر وجود نداره!
توی کارت هر چقدرم خوب باشی، بازم يكی بهتر از تو هست، با سواد ترین هم باشی بازم باسواد تر از تو هست، قشنگ ترين هم باشی قشنگ تر از تو هست. هيچ “ترينی” وجود نداره، چون به اندازه تعداد آدم های دنیا، ترین های مختلف وجود داره. تو این دنيا هیچی مطلقی نیست!
باور کن هيچیِ هیچی…
من آدمای زیادی رو دیدم که باورم نمیشد با اونهمه ادعا و عیب و ایراد گرفتن از دیگران، یه روزی خودشون مرتکب همون اشتباه بشن…! اصلا هیچی از هیچکس بعید نیست. زمان که تغییر کرد، همه چیز تغییر میکنه.
واسه همینه که میگن اشتباه کسی رو بولد نکنین، چون ممکنه یه روز خودت بدترش رو انجام بدی! اصلا باید ترسید از ادعا کردن و قضاوت کردن، چون هیچکس از فردای خودش خبر نداره! حتی توی بد بودن هم همین قاعده هست! تو این دنیا، هیچ، ترینی وجود نداره.
من خيلی خط های صاف روی مانيتور های قلب ديدم که دیگه فرصت جبران نداشتن.
قبول كنيد كه هيچی نمیمونه از آدما،
جز خوبیهاشون و حرفای قشنگی که زدن و انرژیهای نوربخشی که به قلب آدما هدیه کردن. فقط خوبی هست که ابدیه….
محبت تجارت پایاپای نیست.
چرتکه نندازیم که من چه کردم و تو در مقابل چه کردی!
بی شمار محبت کنیم….
نه برای دیگران،
برای وسعت دل خودمون.
حتی اگر اونا فراموش کردن
تو اثر نیک خودت رو در جهان بجا گذاشتی.
تو چیزی رو برداشت میکنی که خودت کاشتی.
نه آنچه دیگران در حقت میکنن.
حتی اگر به هر دلیلی کفه ترازوها هم اندازه نبود.
اگر کسی ناراحتت کرد ازش فاصله بگیر
اما تو تلافی نکن و فطرت و اصالتت رو خراب نکن.
کم کم یاد میگیری توی این دنیا
بِگذری و بُگذری و رد بشی،
چون هیچکس از درجا زدن در رنج،
و ایجاد رنج، بجایی نرسیده.
و انقدر تجربه میکنی تا یاد بگیری که
زندگی معنیِ جاری شدن است.
و فقط انسانیت و مهر هست که آدمو “ترین” میکنه.بهار خاندوزی
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
مردی درحال مرگ بود،
وقتیکه متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید،خدا: وقت رفتنه.
مرد: به این زودی؟ من نقشه های زیادی داشتمخدا: متاسفم، ولی وقت رفتنه
مرد: درجعبه ات چی دارید؟
خدا: متعلقات تو را
مرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛
لباسهام، پولهایم و ….خدا: آنها دیگر مال تو نیستند آنها متعلق به زمین هستند
مرد: خاطراتم چی؟
خدا: آنها متعلق به زمان هستندمرد: خانواده و دوستانم؟
خدا: نه، آنها موقتی بودندمرد: زن و بچه هایم؟
خدا: آنها متعلق به قلبت بودمرد: پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم هستند؟
خدا :نه؛ آن متعلق به گردوغبار هستندمرد: پس مطمئنا روحم است؟
خدا: اشتباه می کنی، روح تو متعلق به من استمرد با اشک در چشمهایش و باترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و بازکرد؛ دید خالی است!
مرد دل شکسته گفت: من هرگز چیزی نداشتم؟
خدا : درسته، تومالک هیچ چیز نبودی!مرد: پس من چی داشتم؟
خدا: لحظات زندگی مال تو بود ؛
هرلحظه که زندگی کردی مال تو بود .❣زندگی فقط لحظه ها هستند… قدر لحظه ها را بدان و لحظه ها را دوست داشته باش
آنچه از سر گذشت، شد سر گذشت…
حیف، بی دقت گذشت، اما گذشت!.تا که خواستیم یک دو روزی فکر کنیم،
بر در خانه نوشتند: “در گذشت”🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
نوابغ مشهور و بزرگ دنیا چگونه وقت خود را تنظیم میکردند؟
_گوستاو فلوبر:
او یکی از نویسندگان تأثیرگذار قرن نوزدهم فرانسه و از جمله بزرگترین رماننویسان دنیا بود. او بین ساعت ۹ تا ۳ شب روی رمان مادام بوآری کار میکرد و بعد تا ساعت ۱۰ صبح میخوابید. او هر روز ۵ ساعت تمام، مطالعه هم میکرد و برای خانوادهاش هم وقت میگذاشت._بتهوون
چیزهایی که در مورد او جالب هستند اینها هستند: ۸ ساعت خواب در شبانهروز – اهمیت به صبحانه – کار صبحگاهی که تا ساعت دوی عصر ادامه مییافت.
چیز جالب دیگر اختصاص زمانی برای قدم زدن بود، ظاهرا به صورت مرتب در حین قدم زدن ایدههایی به ذهن بتهوون میرسید و برای همین او همیشه با خودش مداد و کاغذ داشت._ موزارت
در مورد موزارت چیزی که جالب است این است که او در شبانهروز فقط ۵ ساعت میخوابید و در دو نوبت صبح و شب مشغول نوشتن موسیقیهای شاهکار خود میشد. چیز شاخص دیگر این است که او هر روز صبح، یک ساعت را صرف پوشیدن لباسها و آراستگی خود میکرد!_زیگموند فروید
او شش ساعت خواب شبانه داشت.
۴ ساعت صبحها بیمارانش را روانکاوی میکرد. شش ساعت هم عصرها مشغول این کار بود و دو ساعت و نیم در آخر شب مطالعه میکرد و مقاله مینوشت._امانوئل کانت
او از جمله مشهورترین فیلسوفهای قرن هجدهم بود. کانت در زندگی نظمی استثنایی داشت.
او هر کارش را در ساعتی مخصوص به خود انجام میداد و ذرهای از آن تخلف نمیکرد. بین مردم شهرش این جمله رایج بود که: میتوانید ساعتتان را با کارهای کانت تنظیم کنید.
او بین ۱۰ شب تا ۵ صبح میخوابید و از شش صبح مشغول به کار میشد.
خورد و خوراک و پیادهرویهای او مطابق یک نظم خاص انجام میشد._مایا آنجلو
این شاعر و بازیگر آمریکایی عادت داشت که از اول صبح تا ساعت ۲ عصر در هتلها و متلها قلم بزند و عصر را صرف کارهای شخصیاش بکند._انوره دو بالزاک
تقویم کاری بالزاک، رماننویس مشهور فرانسوی، بسیار متفاوت با بقیه بزرگانی است که تا حالا بررسی کردیم.
او بین ساعت ۶ عصر تا یک شب میخوابید. بعد بین یک شب تا هشت صبح مینوشت.
یک ساعت و نیم چرت میزد و بعد دوباره تا ۴ عصر مینوشت_ویکتور هوگو
او صبحش را با خواندن نامههای معشوقهاش و خوردن دو تخممرغ خام شروع میکرد
حدود ظهر در وان آب یخ استحمام میکرد! و بین ۶ تا ۸ شب مینوشت._چارلز دیکنز
دیکنز هم صبحکار بود و عصرها کارهای شخصیاش را میکرد و با خانواده و دوستانش وقت میگذارند._چارلز داروین
داروین بین ۱۲ شب تا هفت صبح میخوابید.
اول صبح قدم میزد و صبحانهای را به تنهایی میل میکرد. بعد تا ظهر کار میکرد. عصرها بیشتر کارهای شخصیاش را میکرد و بعد بین ساعت ۱۰ تا ۱۲ شب، در رختخواب در مورد سؤالاتی که در ذهنش ایجاد شده بود، اندیشه میکرد و سعی میکرد آنها را حل کند._پیوتر ایلیچ چایکوفسکی
این آهنگساز مشهور روسی- در شبانهروز هشت ساعت میخوابید و د ردو نوبت صبح و عصر، به مدت دو ساعت آهنگهای مشهورش را تصنیف میکرد.بنجامین فرانکلین
او یکی از بنیانگذاران ایالات متحده است. فرانکلین یک دانشمند، نویسنده برجسته و چاپخانهدار، طنزنویس، نظریه پرداز سیاسی، سیاستمدار، رئیس پست، مخترع، فعال مدنی و دیپلمات بود. او بین ۸ تا ۱۲ صبح و ۲ تا ۶ عصر کار میکرد.مان طور که میبینید ساعات زیاد و منظم خواب شبانه، یکی از رموز موفق این نوابع بود. بیشتر آنها هم از ساعات اول صبح به خوبی استفاده میکردند، به وعده غذایی صبحانه اهمیت خاصی میدادند و قسمت مهمی از کارهایشان یا تمام آن را در صبح انجام میدادند. چیز مهم دیگر، صرف ساعات زیاد به صورت متمرکز، روی کارهایشان بود.
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
چند سالی از ازدواجشان میگذشت اما چیزی بینِشان عوض نشده بود ، هنوز هم توی مهمانی ها کنار هم می نشستند و همدیگر را با اسم های خاص صدا میزدند ، وقتِ نماز که میشد باهم وضو میگرفتند و نمازشان را میخواندند ، رنگِ لباس هایشان را باهم سِت میکردند و جوری بِهَم احترام میگذاشتند که فکر میکردیم دارند فیلمِ “ما خیلی خوشبختیم” را بازی میکنند .
اوایل ازدواجشان این چیزها توی خانواده عادی نبود ، یعنی همین عزیزم و جانم گفتن ها یکجوری غیرمعمول جلوه میکرد که وقتی همدیگر را صدا میزدند بزرگترها و کوچکترها چند لحظه ای به کٌما میرفتند انگار!!!
البته بماند که جوان ترها عشق میکردند و ازین زوج برای خودشان الگویی می ساختند اساطیری …
روزی که برای اولین بار آمده بودند خانه ی مادربزرگ خوب یادم هست ، چند باری که توی جمع حرف از عشق و دوست داشتن شد همه سرخ و سفید شدند اما آنها معتقد بودند عاشق بودن را باید فریاد زد و از عشق ورزیدن خجالت نکشید ، بعد هم با تحمل تمام چشم غره ها و پِچ پِچ ها تویِ یک بشقاب غذا خوردند و مهربانانه به همه مان یاد دادند باید آنقدر عاشق باشیم که چشممان به دیدنِ خوشبختی و عشق عادت کند ، که یادمان بماند جشنِ سالگرد ازدواج گرفتن کار بی معنی و لوسی نیست و میشود گاهی توی جمع به عاشق بودن اعتراف کرد و اسم زن ذلیل و مرد ذلیل را یَدک نکشید و محکوم به تظاهر کردن نشد…
حالا که خیلی ها بخاطر دیدن ازدواج های ناموفقِ آدم هایِ اطرافشان از تشکیل زندگی میترسند دارم فکر میکنم بودنِ زوج های خوشبختی که باعث تغییر نگرِش آدم میشود ، چقدر تویِ هر خانواده ای لازم است!..🍃🌻🍃🌻🍃🌻🌻🍃🌻
قشنگه بخون👌
رابرت داوینسن قهرمان مشهور گلف وقتی در یک مسابقه قهرمان شد ، زنی به سویش دوید و گفت : بچه ام مریضه ، به من کمک کن و گرنه اون میمیره! رابرت بلافاصله همهٔ پولی رو که برنده شده بود به اون زن داد.
هفتهٔ بعد یکی از مقامات ورزش گلف با رابرت تماس گرفت و به او گفت : خبر بدی برات دارم ، آن زن کلاه بردار بوده و اصلا ازدواج نکرده بوده که بچهٔ مریض داشته باشه
رابرت داوینسن در پاسخ گفت : این که خبره خیلی خوبیه ، یعنی بچهای مریض نبوده که در حال مرگ باشه خدارو شکر!
دنیا را انسان هایی زیبا میکنند که ؛
بی هیچ توقعی مهربانند
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
حکایت حکیمانه پادشاه بیمار.
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند. تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانستند. ما تنها یکی از مردان دانا گفت: “فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و برتن شاه کنید، شاه معالجه می شود؟ شاه، پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد…. آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا از زندگی اش، راضی باشد…
آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود، در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود، زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. تا آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟”
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند وپیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد، بدهند. پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد، توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت، آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
جمعی تابوتی را تشییع می کردند در کنار تابوت کودکی با گریه فریاد می کشید پدر جان تو را به گودالی می برند که نه فرشی هست نه چراغی و نه غذایی !
کودک فقیری این را شنید و سریعا خود را به خانه رساند و به پدرش گفت : …
” ای پدر عده ای می خواهند جنازه ای را به خانه ما بیاورند !
آدرسی که می دادند دقیقا خانه ی ما بود !
جایی که نه فرشی هست ، نه نوری و نه غذایی !
| فراموش نکنیم که فقر باعث می شود زندگی برای بعضی از انسان ها با مرگ فرقی نداشته باشد |
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱
مردی میگفت: خانمم همیشه میگفت دوستت دارم. من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم… ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند. همیشه شیطنت داشت. ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقمند است؟ یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند.
میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشد مفصل صحبت کنم، من برای فرار از حرف گفتم میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی… گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی … این را که گفت از کوره در رفتم،
گفتم خدا کنه تا صبح نباشی… بی اختیار این حرف را زدم.. این را که گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست… بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد … نفس عمیقی کشید و خوابیدیم .. آن شب خوابم عمیق بود، اصلا بیدار نشدم… از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام… هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام … گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را… مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!!
همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود… شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر ،نه… شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، اما طبق معمول وقتش را نداشتم .. بعدها کارهایم روبراه شد، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت … من اما…آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت… بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود، پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،… خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم … آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد… حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد… حالا فهميدم، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد. بايد بیشتر مواظب حرفها بود. که گاهی-چقدر زود دیر میشود
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃
📚 داستان کوتاه
مـردی نـزد عالمی از پــدرش شڪایت ڪرد.
گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد.
پیــر شده است و از من میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟
مرا با این بهانهگیریهایش خسته ڪرده است…
بگو چه ڪنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم.!
عالم پـرسید: آیا فرزنـد ڪوچڪی در خانه داری؟
گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.
آیا او را نصیحت میڪنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و …
گفت؛ میدانـــی چرا با فــرزندت چنین برخورد میڪنی؟!
گفت: نه.
گفت: چون تو دوران ڪودکی را طی ڪردهای و میدانی ڪودڪی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نڪردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!!
“در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میڪند و …
“پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست.
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
⭐️چهار قانون زندگی ⭐️
مرد پیری بود که احساس می کرد عمرش به سر رسیده است ، بنابراین فرزندانش را صدا کرد و به آن ها گفت : من از دارایی دنیا چیز زیادی ندارم که به شما بدهم ، اما چهار قانون زندگی را برایتان می گویم.
اول ) هرگز از حرفی که دیگران می گویند نترسید . آن ها فقط در ترس ها و تخیل شما وجود دارند ، کاری که می کنید مهم است .کاری که تشخیص می دهید درست است انجام دهید.انگار که در حضور حاضر و زنده خداوند هستید ، آن گاه به خود بگویید بگذار هر چه می خواهند بگویند.
دوم) مادیات را بالاترین اولویت خود قرار ندهید . گرچه ظاهراً به نظر میرسد که شما صاحب مادیات می شوید ، اما اگر هدف تنها مادیات باشد ، مادیات هستند که صاحب شما می شوند . در کنار تلاشهایتان در طول مسیر از زندگی لذت ببرید .
سوم) چیزهای جدی را آسان بگیرید و چیزهای آسان را جدی که در واقع این کارهای آسان و سبک هستند که به شمار می آیند .
چهارم) هر اندازه که می توانید بخندید .در هر کس موضع خنده داری هست ، پس بدون تعصب به خود نگاه کنید و از تمسخر و سرزنش دیگران نسبت به خودتان نترسید
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌼🍃پسری بعد از چهار سال مهاجرت و جمع آوری پول به پدرش که شخص پرهیزگاری بود تماس گرفت و از او خواست تا دختری را به عروسی وی برگزیند. پدر نیز چنین کرد و پسرک با شوق و شور فراوان به کشور بازگشت.
🌼🍃بعد از عروسی نگاه به خانمش انداخت درحالیکه چادر به سرش بود اما او را بد رنگ ترین و زشت ترین دختر یافت.
🌼🍃پسرک بسیار افسرده شده و با خود میگفت که چرا پدرش این دختر را به همسری وی انتخاب کرده درحالیکه او اصلاً زیبا نیست و با همین افسردگی به خواب رفت.
🌼🍃نیمه های شب خانمش او را از خواب بیدار میکرد اما او پس از بیدار شدن دوباره به خواب میرفت، خانمش باز بیدارش میکرد و او باز هم خواب میرفت بار سوم خانمش به صورتش آب ریخت و پسر بیدار شد.
🌼🍃خانم به شوهرش خطاب کرد:
“میدانم که من اصلاً مورد پسند تو نیستم اما آرزویم عمل کردن به این کلام رسول الله صل الله علیه و آله و سلم بود :
❣ “رحمت خدا بر مردی باد که نیمه های شب خانمش را بیدار کند اگر بیدار نشد روی صورتش آب بریزد و با او یکجا به نماز تهجد بپردازد.
❣ و رحمت خدا به زنی باد که نیمه های شب شوهرش را از خواب بیدار کند اگر بیدار نشد روی صورتش آب بریزد و به او اقتدا کرده نماز تهجد ادا کند.”
🌼🍃و در ادامه گفت:
“هدف من از ازدواج تقریبأ عمل به همین حدیث است،
آیا با من نماز میخوانی؟!
آیا میشود به تو اقتدا کنم نماز تهجد را با هم بخوانیم؟!
آیا ممکن است مرا به این آرزویم برسانی؟!”
🌼🍃بعد شوهر وضو گرفت و خانم به شوهرش اقتدا نمود و نماز تهجد را خواندند.
🌼🍃سبحان الله همین امر سبب آرام شدن دل مرد جوان و مهر و محبت شدید نسبت به همسرش شد و دست قضای الهی و تقدیر بر آن شد که آن زن زیباترین زن از دید مردش شود.
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
✍تاجر خرما
حکایت چنین است که …
تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار !
دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی …
تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد ..
دوستانش به او گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا زیاد است و کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد ..
آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما وگرما همچون بهار است
دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد ..
تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند … از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟!
آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند ..
پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم …
مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند …و او گفت : هاااا … من برنده شدم در مبارزه با دوستانم …
این سخن به گوش خلیفه رسید که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !!
این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت !
بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛
پس تاجر گفت :
هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم … و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم ..
و مادرم را اجل دریافت … او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند …
دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید !
خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است …
اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش وارد عراق شد .. و او نیز داماد خلیفه گشت !!
سبحان الله از دعای مستجاب مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد … خداوندا برّ و نیکی به والدین را به ما عطا کن .
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
مغازه دار هر روز صبح زود ماشین سمندش را در پیاده رو پارک میکند مردم مجبورند از گوشه خیابان رد شوند..
سوپرمارکتی نصف بیشتر اجناس مغازه اش را بیرون چیده راه برای رفت و آمد سخت است.
کارمند اداره وسط ساعت کاری یا صبحانه میل میکند یا به نهار و نماز میرود ویا همزمان با مراجعه ارباب رجوع کانالهای تلگرام و اینستاگرامش را چک میکند.
بساز بفروش تا چشم صاحب آپارتمان را دور می بیند لولها وکابینت را از جنس چینی نامرغوب می زند درحالی ک پولش را پیشتر گرفته است..
کارمند بانک از وسط جمعیتی ک همه در نوبت هستند. به فلان آشنای خود اشاره می زند تا فیش را خارج از نوبت بیاورد تا کارش راه بیفتد.
استاد دانشگاه هر جلسه بیست دقیقه دیر می آید و قبل از اتمام ساعت کلاس را تمام می کند جالبتر اینکه مقالات پژوهشی دانشجویان را به نام خودش چاپ میکند.
دانشجو پول میدهد تحقق و پایان نامه را کپی شده می خرد وتحویل دانشگاه می دهد تا صاحب مدرک شود.
پزشک بیمار را در بیمارستان درمان نمی کند تا در مطب خصوصی به او مراجعه کند و یا به همکار دیگر خود پاس می دهد تا بیمار جیب خالی از درمانگاه خارج شود.
همه اینها شب وقتی به خانه می آیند هنگامی ک تلگرام را باز میکنند از فساد رانت بی عدالتی تبعیض و گرانی سخن میگویند و در اینستاگرام پست های روشنفکری را لایک میکنند.
همه هم در ستایش از نظم و قانون مداری در اروپا و آمریکا یک خاطره دارند اما وقتی نوبت خودشان می رسد آن میکنند که می خواهند.
جامعه با من و تو ما می شود قبل از دیگران به خودمان برسیم.
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
#چوپان و سنگ سرد
📌چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را براي چرا در حوالی آن جا نگه دارد . زیر درخت سه تکه سنگ بود که چوپان همیشه از آن ها براي آتش درست کردن استفاده می کرد و براي خود چای آماده می کرد . هر بار که وی آتشی بین سنگها می افروخت متوجه مي شد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است ولی علت آن را نمی دانست .
📌چند بار تلاش کرد با تغییر دادن جای سنگها چیزی دستگیرش شود ولی هم چنان در هر جایی که سنگ را قرار می داد سرد بود تا این که یک روز تحریک شد تا از راز این سنگ آگاه شود . تیشه ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد . بین سنگ موجودی بسیار ریز مثل کرم زندگی می کرد .
📌در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود رو به آسمان کرد و خداوند متعال را شکر کرد و گفت :👇👇
👈«خدایا ، ای مهربان ، تو که براي کرمی این گونه می اندیشی و به فکر آرامش وی هستی پس ببین براي من چه کرده ای و من اصلاً سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را بخود ببینم.»
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد . پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد !
استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند . در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عوض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد . بعد از 6 ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود . استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد ، سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد !
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری ، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری انتخاب گردد .
وقتی مسابقات به پایان رسید ، در راه بازگشت به منزل ، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید ، استاد گفت : دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی ، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی را نداشتی ! یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی ، راز موفقیت در زندگی داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از « بی امکانی » به عنوان نقطه قوت است.
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
#صداقت!
چهار محصل یک هفته قبل از امتحان پایان سال به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگری به خوش گذرانی پرداختند. وقتی به شهر خود بازگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است، بنابراین تصمیم گرفتند که با استاد صحبت کنند و علت تاخير را برای او توضیح دهند.
🎤آنان به استاد گفتند: ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه بازگشت تاير ماشین مان پنچر شد و از آن جایی که در منطقه دور افتاده بوديم، مدت زمانی طول کشید تا کسی را برای کمک بیابیم و به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم…
📖استاد پذیرفت که آنان روز بعد امتحان بدهند.
روز بعد استاد آنان را برای امتحان به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی داد.
📝آنان به اولین سوال نگاه کردند که (5) نمره داشت… سوال خیلی ساده بود و به راحتی به آن پاسخ دادند، سپس ورق را برگرداندند تا به سوالي که (95) نمره داشت پاسخ بدهند سوال این بود:
كدام تاير ماشینتان پنچر شده بود؟!
و چون فکر اینجای کار را نمیکردند و هماهنگی نکرده بودند جواب اين سوال را در تناقص با يكديگر دادند! و در نتیجه از امتحان مردود شدند!
💖صداقت، تنها امتحانی است که در آن نمی توان تقلب کرد!!!
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
سعدی در یکی از خاطرات کودکی خود می گوید:
یاد دارم که در ایام کودکی ، اهل عبادت بودم و شب ها برمی خاستم و نماز می گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم .
شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته ، می خواندم . در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند، خوابیده اند .
پدر را گفتم : از اینان کسی سر بر نمی دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت ، چنان اینان را برده است که گویی نخفته اند، بلکه مرده اند .
پدر گفت : تو نیز اگر می خفتی ، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی!
گلستان سعدی
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مىخاست و كلید بر مىداشت و درب خانه پیشین خود باز مىكرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مىگذراند. سپس از آنجا بیرون مىآمد و به نزد امیر مىرفت. شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مىرود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مىخواند. امیر گفت: «اى وزیر! این چیست كه مىبینم؟»
وزیر گفت: «هر روز بدیم جا مىآیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.»
امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت: «بگیر و در انگشت كن؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى!»
«زندگی دنیا شما را نفریبد.»..
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
💕روزگاری در زدن هم اصولی داشت ، کوبه زنانه داشتیم و مردانه…
و وقتی در زده میشد صاحب خانه میدانست آنکه پشت در است زن است یا مرد و بر آن مبنا به استقبال او میرفت،
زندگی ها در عین سادگی در و پیکر و اصول داشت…
مردها کفشهای پاشنه تخم مرغی میپوشیدند تا از صدای آن از فاصله دور در کوچه پس کوچه های تو در تو خانمها بفهمند نامحرمی در حال عبور است…
منزلها بیرونی و اندرونی داشت و از ورود مهمان تا خروجش طوری منزل ساخته شده بود که متعلقات به تکلف نیفتند…
آن روزگاران امنیت ناموسی چندین برابر این زمان بود،
نه سیستم امنیتی در منازل بود و نه شبکه های مجازی برای پاییدن همدیگر…
اطمینان و شرافت و وفاداری و نگه داشتن زندگی با چنگ و دندان و آبروداری زوجین اصل زندگی بود…
من هرگز بخاطر ندارم کسی مهریه ای اجرا بگذارد و دادسراها این همه پرونده طلاق و درخواست طلاق و فرزندان طلاق…
نه ال سی دی بود نه اسپیلت و لباسشویی،
صابون مراغه ای بود و دستان یخ زده مادر در زمستان که با گریسیلین ترکهایش را مداوا میکرد…
و پدری که سر شب دم غروب خونه بود و خیز برمیداشت زیر کرسی و مادر کاسه اناردون کرده روی کرسی میگذاشت و نصف بدنمان زیر کرسی و سر و کله کز کرده در بیرون آن،با لباسهای ضخیم…
پاییزی پر باران و زمستانی پر از برف داشتیم
یادش بخیر همه چکمه داشتیم و تا لبه چکمه برف می آمد،هم زمین برکت داشت هم آسمان…
سفره مان برنج بخودش کم میدید،اما صفا و سادگی داشت…
و پنج ریالی پدر در صبحگاه مدرسه میشد نصف نان بربری با پنیر…
آن روزها پشت این دربهای کوبه دار با هم حرف میزدند خیلی گرم و صمیمی…
تابستان ها چقدر روی تخت های چوبی ستاره شمردیم و لذت آسمان بی غبار را بردیم…
چه حرمتی داشت پدر و مادر…
و پولها و مالها چه برکتی…
چقدر دور هم حرف برای گفتن داشتیم،
و چقدر از خدا میترسیدیم…
کله صبح قمری ها(یاکریم ها) میخواندند ،
با دوچرخه درخونه ها نون تازه و عدسی و شیر می آوردند محال بود کسی یازده صبح بیدار شود…
زود میخوابیدند و سحر بیدار میشدند و بهترین رزقها را دریافت میکردند،
زمستون برف وشیره میخوردیم و خیلی چیزی برای خوردن پیدا نمیشد و بهترین غذا را جمعه ها میخوردیم،
آنروزها مردم چقدر به یکدیگر رحم میکردند و مهربان بودند و گره گشا و اعصابها حرام ترافیک و … نمیشد…
نفهمیدم چی شد ولی برف و کرسی و ستاره ها و کاسه بی تکلف انار و درب کوبه دار و دورهمی ها همه یکباره جمع شد…
حالا ما مانده ایم و دنیای بی خیر و برکت و دربهای ضدسرقت و آدمهایی که سخت فخر میفروشند و متکبرند گویی هرگز نمیمیرند و چنان دنیا دارند که گویی برای آن آفریده شده اند…
چقدر نعمتها از کف رفت و ما خواب خوابیم
از این «سه مکان» دیدن کن
هر که خواهد زندگی بهتر کند
هم به آرامش، جهان را سر کند
باید از این سه مکان یادی کند
روح ناآرام خود شادی دهد
رو تو بنگر این سه مکان، هر زمان
تا بدانی قدر زیستن در جهان
سوی «درمانگاه» و «زندانها» و «گور»
بازدیدی کن از آنها با سرور
چون که درمانگاه روی نیکو نگر
بنگر آن بیمارِ نالانِ دگر
تا کنی شکر سلامت از خدا
چون که داده عافیت هر دم به ما
چون ز زندان بازدیدی میکنی
قدر آزادی خود بیشتر بری
سوی گورستان گذر کن گاهگاه
تا ببینی حال آن وضع سیاه
آرزوی مردگان باشد حیات
خستهاند و بستهاند در آن ممات
دیر یا زود شویم ملحق بهگور
بهر عبرت سوی آنجا کن عبور
تا نیفتد آدمی در مشکلات
کی بداند قدرِ نعمت در حیات
گفت با داود، آن ذات غفور
«إعمَلوا شُکراً قلیلُ هُم شکور»
زندگی را دوست دار در هر زمان
حسرت یک ساعتش بر مردگان
شکر آریم زندهایم، با عافیت
سه مکان را یاد آریم هر جهت
هر که آرد شکرِ نعمت بر زبان
نعمتش افزون کند آن مهربان
شکر کن عادل ز ربّ بر سه صفات
عافیت، با امنیت، قید حیات
از پیرمرد حکیمی پرسیدند: از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟ پاسخ داد:
یاد گرفتم که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم
یاد گرفتم که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت
یاد گرفتم که دنیا ی ما هر لحظه ممکن است تمام شود اما ما غافل هستیم
یاد گرفتم که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد
یاد گرفتم کسی که جو را میکارد گندم را برداشت نخواهد کرد
یاد گرفتم که عمر تمام می شود اما کار تمام نمی شود
یاد گرفتم که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است
یاد گرفتم کسی که مرتب می گوید: من این می کنم و آن می کنم تو خالی است و نمی تواند کاری انجام دهد
یاد گرفتم تمام کسانیکه در گورستان هستند همه کارهایی داشتند و آرمانهایی داشتند که نتوانستند محقَق گردانند
یاد گرفتم که بساط عمر و زندگیمان را در دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم.
به دیگران هم بگویید…
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
💢 # دختر یتیم!💢
دختر يتيمى با مادر پير خود زندگى مى كرد، پسر عمويش از وى خواستگارى كرد، مادر و دختر موافقت نمودند، بعد از اينكه عروس خانواده ى عمو شد، دختران و زن عمو بهش زور مي گفتند و انواع ظلم را بر او روا مى داشتند، دختر جوان هر بارى كه خانه نزد مادرش مى آمد شكايت مى كرد و زار زار مى گريست مادر پير او را به صبر توصيه مى كرد و همراهش زار زار مى گريست، تنها همدردى كه با يگانه دخترش مى توانست بكندهمين گريه بود ، مدت طويلى گذشت، تا اينكه مادر پير در بستر بيمارى مرگ قرار گرفت، دختر بالاى سرش مى گريست كه من شكوه و شكايت و درد دل خود را به چه كسى بگويم!؟ مادرش وصيتى بهش كرد اينكه، هر وقت دلش تنگ شد به خانه ى او آمده وضو كند و دو ركعت نماز بخواند و تمام درد هاى خود را به الله قصه كند، دختر عهد كرد كه چنين مى كند، مادر از دنيا رفت و دختر هر وقتى كه دنيا برايش تنگ مى شد مى رفت در خانه مادرش و وضو نموده دو ركعت نماز مى خواند، بعد از مدتى خانواده عمويش متوجه شدند، كه دختر غمگين مى رود و خوشحال و سرحال بر مى گردد، به شوهرش گفتند؛ زن تو دوست پنهانى دارد و در خانه ى مادرش با او ملاقات مى كند… شوهر رفت و در پشت خانه ي مادر دختر پنهان شد و منتظر آمدن زن نشست، ديد زنش آمد دروازه را قفل كرد، رفت وضو كرد و نماز خواند و نشست در جاى نماز و دستان خود را بالا كرد و با گريه، مى گفت؛ الهى! من ناتوانى خود را در مقابل گرفتاري و اذيت و آزارم را بتو شكايت مى كنم، اگر تو به همين وضع از من راضي هستى، من قبول دارم و ليكن اگر تو هم از من ناراض باشى، چه كسى از من راضى باشد، شوهرم را هدايت كن، او آدم خوبى هست، ولى زير تأثير خواهران و مادر خود قرار دارد…
شوهر داشت در پشت خانه مى گريست، درب اتاق را تق تق زد، زن درب را باز كرد، شوهر او را در آغوش گرفت و پيشانيش را بوسيد و معذرت خواهى نمود و برد خانه اش همه را خواست و قضيه را برايشان تعريف كردو مشكل را حل ساخت همگى به اشتباه خود پى بردند و از او معذرت خواستند و قول دادند كه ديگر حتى نگويند كه بالاى چشمش آبرو هست. دختر در خواب ديد، كسى بهش مى گويد: مدت ده سال به مادرت شكايت كردى، مشكل افزوده شد، يك بار به الله سبحانه و تعالى شكايت كردى و تمام مشكلاتت حل شد،
هميشه شكاياتت را به الله متعال بكن…
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
پروفسور حسابی:
۲۲ سال درس دادم؛
۱- هیچگاه لیست حضور و غیاب نداشتم.
(چون کلاس باید اینقدر جذاب باشد که بدون حضور و غیاب شاگردت به کلاس بیاید)
۲- هیچگاه سعی نکردم کلاسم را غمگین و افسرده نگه دارم!
(چون کلاس، خانه دوم دانش آموز هست)
۳-هر دانش آموزی دیر آمد، سر کلاس راهش دادم!
(چون میدانستم اگر ۱۰ دقیقه هم به کلاس بیاید؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به کارش)
۴- هیچگاه بیشتر از دو بار حرفم را تکرار نکردم.
(چون اینقدر جذاب درس میدادم که هیچکس نگفت بار سوم تکرار کن)
۵- هیچگاه ۹۰ دقیقه درس ندادم!
(چون میدانستم کشش دانش آموز متوسط و کم هوش و باهوش با هم فرق دارد)
۶- هیچگاه تکلیف پولی برای کسی مشخص نکردم!
(چون میدانستم ممکن است بچه ای مستضعف باشد یا یتیم..)
۷- هیچگاه دانش آموزی درب دفتر نفرستادم.
(چون میدانستم درب دفتر ایستادن یعنی شکستن غرور)
۸- هیچگاه تنبیه تکی نکردم و گروهی تنبیه کردم!
(چون میدانستم تنبیه گروهی جنبه سرگرمی هست ولی تنبیه تکی غرور را میشکند)
۹- همیشه هر دانش آموزی را آوردم پای تخته، بلد بود.
(چون میدانستم که کجا گیر میکند نمیپرسیدم!)
یاد و نامش گرامی باد❤️
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
رو هر بندش 1 دقیقه فکر کن
1. می دونی چرا شیشه ی جلوی ماشین انقدر بزرگه ولی آینه عقب انقدر کوچیکه؟ چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده.
2. دوستی مثل یک کتابه. چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه
3. تمام چیزها در زندگی موقتی هستند. اگر خوب پیش می ره ازش لذت ببر، برای همیشه دوام نخواهند داشت. اگر بد پیش می ره نگران نباش، برای همیشه دوام نخواهند داشت
4. دوستهای قدیمی طلا هستند! دوستان جدید الماس. اگر یک الماس به دست آوردی طلا را فراموش نکن چون برای نگه داشتن الماس همیشه به پایه طلا نیاز داری.
5. اغلب وقتی امیدت رو از دست می دی و فکر می کنی که این اخر خطه ، خدا از بالا بهت لبخند می زنه و میگه: آرام باش عزیزم ، این فقط یک پیچه نه پایان
6. وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کنه تو به توانایی های او ایمان داری. وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی کنه او به توانایی های تو ایمان داره❤️…!!!
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
حکایت زهر مار.
با هجوم موشها به شهر همدان، که موجب شیوع بیماری طاعون در این شهر شده بود. پزشک حاذق و دانا ، ابوعلی سینا به مردم دستور داد برای مقابله با موشها از “مار” استفاده کنند !
و بعد ها نیز به پاس اینکار در سر راه مارها جام شرابی از انگور سیاه گذاشتند تا از آن بنوشند، زیرا زهر مارها را بیشتر و خطرناک تر میکرد !
از آن پس “مار” نماد بهداشت و نماد داروخانه های جهان شد،
لذا برخی داشتن و نگهداری “مار” را نشانه سلامت میدانستند .
و به افرادی که زیاد دچار امراض میشدند، “بی مار” میگفتند !
کلمه ای که تا به امروز نیز پابرجاست
و به همین عنوان استفاده میشود…!
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
خوشبختی را کجا میتوان یافت؟”
از خدا پرسید: «خوشبختی را کجا میتوان یافت؟»
خدا گفت: «آن را در خواستههایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم.»
با خود فکر کرد و فکر کرد: «اگر خانهای بزرگ داشتم بیگمان خوشبخت بودم.»
خداوند به او داد.
«اگر پول فراوان داشتم یقیناً خوشبختترین مردم بودم.»
خداوند به او داد.
اگر… اگر… و اگر…
اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود.
از خدا پرسید: «حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم.»
خداوند گفت: «باز هم بخواه.»
گفت: «چه بخواهم؟ هر آنچه را که هست دارم.»
خدا گفت: «بخواه که دوست بداری، بخواه که دیگران را کمک کنی، بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی.»
او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها مینشیند و نگاههای سرشار از سپاس به او لذت میبخشد.
رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا خوشبختی اینجاست؛ در نگاه و لبخند دیگران.»
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
حکایت
مردی از همسرش پرسید نمازت را خوانده ای ؟
همسرش گفت: نه
شوهر پرسید: چرا؟
همسر گفت: خیلی خسته ام تازه از کار برگشتم و کمی استراحت کردم
شوهر گفت: درست است خسته ای اما نمازت را بخوان قبل از اینکه بخوابی !
فردای آن روز شوهر به قصد یک سفر بازرگانی شهر را ترک کرد ، همسرش چند ساعت پس از پرواز با شوهرش تماس گرفت تا احوالش را جویا شود اما شوهر به تماسش پاسخ نداد ، چندین بار پی در پی زنگ زد اما شوهر گوشی را برنداشت ، همسر آهسته آهسته نگران شد و هر باری که زنگ میزد پاسخ دریافت نمیکرد نگرانی اش افزون تر میشد ، اندیشه ها و خیالات طولانی در ذهن اش بود که نکند اتفاقی برای او افتاده باشد ، چون شوهر اش به هر سفر که میرفت همزمان با فرود آمدن اش به مقصد تماس میگرفت اما حالا چرا جواب نمیداد؟
خیلی ترسیده بود گوشی را برداشت و دو باره تماس گرفت به امید اینکه صدای شوهرش را بشنود ، اما این بار شوهر پاسخ داد و شوهرش گوشی را برداشت
همسرش با صدای لرزان پرسید : رسیدی؟
شوهر اش جواب داد: بله الحمدلله به سلامت رسیدم.
همسر پرسید: چه وقت رسیدی؟
شوهر گفت: چهار ساعت قبل ، همسر با عصبانیت گفت: چهار ساعت قبل رسیدی و به من یک زنگ هم نزدی؟
شوهر با خون سردی گفت: خیلی خسته بودم و کمی استراحت کردم ، همسرگفت: مگر میمردی که چند دقیقه را صرف میکردی و جواب منو میدادی؟ مگه من برایت مهم نیستم ؟
شوهر گفت: چراکه نه عزیزم تو برایم مهم هستی.
همسر گفت: مگر صدای زنگ را نمیشنیدی؟ شوهر گفت: میشنیدم.
زن گفت: پس چرا پاسخ نمیدادی؟
شوهر گفت: دیروز تو هم به زنگ پروردگار پاسخ ندادی ، به یاد داری؟ که تماس پروردگار ( اذان ) را بی پاسخ گذاشتی؟
چشمان همسر از اشک حلقه زد و پس از کمی سکوت گفت: بله یادم است ، ممنون که به این موضوع اشاره کردی … معذرت میخواهم!
شوهر گفت: نه عزیزم از من معذرت خواهی نکن ، برو از پروردگار طلب مغفرت کن …
《بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیاةَ الدُّنْیا وَ الْآخِرَةُ خَیرٌ وَ أَبْقَى 》
شما دنیا را ترجیح میدهید ، در حالیکه آخرت بهتر و پایدارتر است !
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
این شعر آدم رو کجاها که نمیبره👌
بازگرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسبهای چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن والاترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
باوجود سوز و سرمای شدید
ریزعلی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترها به رنگ کاه بود
همکلاسی های درد و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچ ها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت بخیر
یاد درس آب و بابایت بخیر
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشق ها را خط بزن.
#دمی_با_عبدالرحمنجامی:
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍀 مناجات
خداوندا ز هستی ساده بودیم
ز بیم نیستی آزاده بودیم
نخست از نیست ما را هست کردی
به قید آب و گل پابست کردی
ز ضعف ناتوانایی رهاندی
ز نادانی به دانایی رساندی
فرستادی به ما روشن کتابی
به امر و نهی فرمودی خطایی
میان نیک و بد تخلیط کردیم
گهی افراط و گه تفریط کردیم
ره فرمودنی ها کم سپردیم
به نافرمودنی ها پا فشردیم
تو نگذشتی ز دستور عنایت
نپوشیدی ز ما نور هدایت
بر آن نور از تو گیرم پوششی نیست
چه حاصل زان چو از ما کوششی نیست
ز ناکوشیدن خود در خروشیم
بده توفیق کوشش تا بکوشیم
چو دانا همچو نادان گشته غرق است
ز دانش تا به نادانی چه فرق است
ز دستان های نفس ناخوش آهنگ
مکن بر ما ره حسن عمل تنگ
در آن تنگی که ما باشیم و آهی
ز رحمت سوی ما بگشای راهی
ازان ره خوان سوی درگاه ما را
به ایمان بر برون همراه ما را
#احمد رمضانی
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
تنها پرندهاے ڪه جرات میڪند عقاب را نوک بزند، دورنگوے سیاه است. به پشت عقاب مینشیند و گردنش را گاز میگیرد. با این حال ، عقاب هیچ واڪنشے نشان نمیدهد و با دورنگو نمیجنگد. او وقت و انرژے خود را تلف نمیڪند. فقط بالهاے خود را باز میڪند و شروع به پرواز بالاتر در آسمان میڪند.
هرچه پرواز بالاتر باشد نفس ڪشیدن براے دورنگو سختتر است و سرانجام به دلیل ڪمبود اڪسیژن دورنگو سقوط میڪند.
نیازے نیست ڪه به همه نبردها واڪنش نشان دهید.لازم نیست ڪه به همه استدلالها یا منتقدان پاسخ داده شود. شما فقط استاندارد را بالا مے برید و همه مخالفان از بین میروند.
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
#آموزنده
یه روز سوار تاكسي شدم که برم فرودگاه درحین حرکت ناگهان یه ماشین درست جلوی ما از پارک اومد بیرون. راننده تاکسی هم محکم زد رو ترمز و دقیقا به فاصله چندسانتیمتری از اون ماشین ایستاد. راننده مقصر، ناگهان سرش و برگردوند طرف راننده تاکسی وشروع به داد و فریاد کرد. اما راننده تاکسی فقط لبخند زد وبرای اون شخص دست تکون داد و به راهش ادامه داد.
توی راه به راننده تاکسی گفتم: شما که مقصر نبودید و امکان داشت ماشین تون هم آسیب شدید ببینه و ما هم راهی بیمارستان بشیم.
چرا بهش هیچی نگفتید؟
اینجا بود که راننده تاکسی درسی به من آموخت که تا آخر عمر فراموش نمیکنم.
گفت: قانون کامیون حمل زباله.
گفتم: یعنی چی؟
و توضیح داد: این افراد مانند کامیون حمل زباله هستن. اونا از درون لبریز از آشغالهایی مثل؛ ناکامی،خشم، عصبانیت، نفرت و… هستند.
وقتی این آشغالها در اعماق وجودشان تلنبار میشه به جایی برای تخلیه احتیاج دارن و گاهی اوقات روی شما خالی میکنند.
شما به خودتان نگیرید، فقط لبخندبزنید، دست تکان دهید، برایشان آرزوی خیرکنید.
و ادامه داد: حرف آخراینکه آدمهای باهوش اجازه نمیدهند که کامیونهای حمل زباله، روزشان را خراب کنند👌🏻
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
#مغازه_دار_صادق🍒
مردی صالح و زاهد عاملان و كارگزاران خود را سفارش می كرد كه عيب كالايش را هنگام فروش به مردم بگويند و آنها را فريب ندهند.
بعد از اين تذكر هر خريداری كه به قصد خريد كالا وارد مغازه او می شد عيب كالا و اجناس را به اطلاع او می رساندند.
روزي شخصی يهودی به قصد خريد پيراهن وارد مغازه شد. از قضا پيراهنی را انتخاب كرد كه ايراد داشت.
آن مرد در مغازه نبود و شاگردش به اين نيت كه خريدار يهودی است، ضرورتی نديد كه ايراد پيراهن را به او گوشزد كند. آن مرد پيراهن را خريد و از مغازه بيرون رفت.
بعد از مدتی صاحب مغازه برگشت و متوجه شد كه شاگردش سه هزار درهم از آن شخص يهودی دريافت كرده است و عيبی كه در پيراهن بود به مشتری ابلاغ نكرده است.
صاحب مغازه وقتی از اين جريان مطلع شد بسيار ناراحت شد و از شاگردش سراغ آن مرد را گرفت و به دنبال او رفت.
آن مرد يهودی با قافلهای رهسپار منطقهای شده بود. اما آن مرد آرام نگرفت، پول دريافتی را برداشت و به دنبال آن قافله رفت.
بالاخره آن مرد را بعد از سه روز پيدا كرد و به او گفت: ای فلانی تو پيراهنی را با اين نام و نشان از مغازه من خريده ای كه در آن ايرادی وجود دارد و تو متوجه نشده اي و شاگرد من هم كوتاهی كرده و آن را به تو نگفته است. پولت را بگير و پيراهن را به من باز گردان!
مرد يهودی گفت: چه چيزی تو را به اينجا كشانده است؟
مرد صالح گفت: اسلام و سخن پيامبر – صلي الله عليه و سلم – كه می فرمايد: «من غَشّنا فليس منا» يعنی هر كس كه تقلب كند از ما نيست.
مرد يهودی گفت: پولی كه من بابت آن پيراهن پرداخت كرده ام پول جعلی و تقلبی است پس شما هم به جای آن پول واقعی بگير و بيشتر از آنچه تو انتظار داری انجام می دهم كه:
اشهد ان لاالهالاالله وان محمدارسولالله
🍒در نتيجه اين اخلاق نيكو مرد يهودی مسلمان شد.🍒
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
افکار ناخواسته
شاگردی نزد استادش رفت و گفت که ذهنش دائما مشغول است و از دست این افکار خلاصی ندارد.
استاد در جواب گفت: از امشب سعی کن اصلا به میمون های جنگل فکر نکنی!!
شاگرد گفت : من اصلا مشکلی ندارم و به این موضوع فکر نکردهام.
استاد گفت: خوب حالا تلاش کن که فکر نکنی.
به هنگام شب شاگرد مشاهده کرد هر چه بیشتر تلاش میکند که به میمون فکر نکند، بیشتر به ذهنش میآید. فردا صبح نزد استاد رفته و واقعه را برایش شرح میدهد.
استاد گفت : وقتی تلاش میکنی به چیزی فکر نکنی، آن موضوع به صورت متوالی و با شدت بیشتری به سراغت میآید. بنابراین به جای اجتناب از چیزهای ناخواسته سعی کن به چیزهای خواسته و آن چه دوست داری متمرکز شوی. آنگاه افکار ناخواسته فرصتی برای ظهور پیدا میکنند
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
یه شبی مهمون داشتیم، کفش ها توی حیاط جفت شده بود، همشون مرتب بودن به جز یک کفش که پاشنه هاش خوابونده شده بود.
هرکس میخواست بیاد تو حیاط اون کفش ها رو میپوشید.
میدونی چرا؟
چون پاشنه هاش خوابونده شده بود.
یه کم که فکر کردم دیدم بعضی از ما آدم ها مثل همین کفش های پاشنه خوابونده هستیم.
برامون مهم نیست کی سوارمون میشه…
یادت باشه که اگر سر خم کنی، اگر خودت به خودت احترام نذاری، اگر ضعیف باشی، همه میخوان ازت سواری بگیرن و کسی هم بهت احترام نمیذاره.
👈 قدر خودتونو بدونید، عزت نفس داشته باشید و کفش پاشنه خوابونده نباش…
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
هر انسانی که از کنار تو می گذرد، برای تو فرستاده شده تا به تو چیزی دهد يا به تو خدمت کند يا به تو درسی را بياموزد و يا تو به او چيزی دهی.
هيچ مورچه ای بدون اجازه خدا بارش را حمل نمی کند.
هيچ زنبوری بدون اجازه خدا وارد کندويش نمی شود و هيچ جوانه ای بدون اجازه خدا سبز نميشود.
پس انسان هایی که وارد زندگی تو می شوند، بر اساس طرحي الهي به خاطر تو می آيند و دست خير و عشق خداوند در پشت تمامی اين اتفاقات است حتی اگر در ظاهر اینگونه نباشد.
اگر خداوند انسانی را به زندگی ات وارد میکند، فقط از طريق وحدت با همان يک نفر می توانی به اوج کمال برسی.
ميتوانی از طريق يکی شدن با او، طعم زیبایى، ستايش، توحيد، وحدت و یگانگی را بچشی.
يکی شدن فقط منظور ازدواج نيست. تمام عالم، معشوق تمام عالم است. ما با هر کسی ارتباطی روحانی و معنوی برقرار می کنيم. ما با تمام انسان های اطرافمان، حتی آنهایی که فقط از کنارشان می گذريم، بدون اين که متوجه باشيم، ارتباطی روحانی داريم.
هنگامی که در چشمان پيرزنی نگاه ميکنی و به او لبخند میزنی، با او يکی شده ای.
هنگامی که سکه ای را در دست فقيری ميگذاری و درخشش و شعف و شادمانی را در چشمان او نظاره ميکنی، با او يکی شده ای.
هنگامی که کاری برای دوستی انجام ميدهی و او صميمانه و با خوشحالی تشکر ميکند، با او يکی شده ای. هنگامی که فقط احساس خوبی نسبت به شخصی داری، با او يکی شده ای…
چشم دل بگشا_ کاترین پاندر
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
به خاطر داشته باشید
که خداوند هر لحظه ممکن است
بر درِ خانهٔ شما بکوبد و
اگر آگاه و هوشیار نباشید
این لحظه را از دست خواهید داد؛
خداوند
میتواند از طریق یک سگ،
یک گل،
یک پرنده و
هزار و یک موقعیت دیگر
بر درِ خانه شما بکوبد.
او میتواند
از هر موقعیتی استفاده کند
تا حضور خود را به شما اثبات نماید.
پس
آگاه و هوشیار
باقی بمانید
تا زمانی که این میهمان
بر درِ خانه شما میکوبد،
آماده باشید و از او پذیرایی کنید.
دل شما باید آماده باشد
تا این میهمان را نزد خود جای دهد.
اشو✍️
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
عزیز میگه خوشگلی فقط مال چند هفتهی اول زندگیه…
میگه مهم نیس زن باشی یا مرد!
باید بدونی فقط اولش عاشق چشم و ابروت میشن ولی اگه نتونی با دل و زبون و رفتارِ خوب، شریکِ زندگیتو نگه داری کارت ساختهست و دیگه هرچقدر قیافت ناز و عشوه بیاد فایده ای نداره!
میگه کسی که اخلاق و دلش خوشگل نباشه قیافشم رفته رفته زشت میشه!
نه که فکر کنی دماغش گنده میشه یا چشم و ابروش بی ریخت میشه نه!! فقط دیگه اخلاق بدش نمیذاره آدما قشنگیشو ببینن!
در عوض کسی که شاید قیافهی معمولی هم نداشته باشه وقتی عشق از چشماش بباره، وقتی لابلای حرفاش شکوفه بارون باشه، وقتی دلش خونه ی مهربونی باشه، قیافش توو چشمِ طرف مقابل خوشگل تَر،تَر،تَرین میشه!
کاش… کاااش… ای کااااش کسی که دوستش داریم یا قراره دوستش داشته باشیم حرف و دل و اخلاقش،خوشگل باشه نه قیافش.
چون به قول عزیز اخلاقِ بد مثل اسیده که قیافهی خوشگل رو نابود میکنه!
.
صفا سلدوزی
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
۶ تا قانون زندگی که کسی بهت یاد نمیده:
-هیچوقت عاشق کسی نشو که میدونی همه چیز یه طرفس و قراره همه چیزو تنهایی تحمل کنی!
-همه ی دنیاتو یه نفر نکن که وقتی رفت؛نتونی به زندگیت ادامه بدی.
-برای موندن کسی التماس نکن چون بالاخره راهی برای رفتن پیدا میکنه.
-الویت زندگی خودت باش و بدون هیچ ادمی ارزش اینو نداره که بخاطرش زندگیتو نابود کنی.
-رابطه ی تموم شده رو که ازش خیلی ضربه خوردی دوباره شروع نکن چون کسی که بهت ضربه زده بازم اینکارو میکنه حتی شاید خیلی بدتر!
-سعی کن همیشه بخندی؛حتی وقتی باختی هم بخند بزار اون شک کنه به بردنش:))
|سوآلو|
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
زن جوانی پیش مادر خود میرود و از مشکلات زندگی خود برای او میگوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل مشکلاتش خسته شده است.
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد. سپس توی اولی هویج ریخت در دومی تخم مرغ و در سومی دانه های قهوه. بعد از بیست دقیقه که آب کاملاً جوشیده بود گازها را خاموش کرد و اول هویج را در ظرفی گذاشت، سپس تخم مرغها را هم در ظرفی گذاشت و قهوه را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت. سپس از دخترش پرسید که چه میبینی؟
مشکلات فرصتهایی هستند که به ما داده شده تا بتوانیم جوهر وجود خود را آشکار کنیم.
او پاسخ داد : هویج، تخم مرغ، قهوه. مادر از او خواست که هویجها را لمس کند و بگوید که چگونهاند؟ او این کار را کرد و گفت نرمند. بعد از او خواست تخم مرغها را بشکند، بعد از این که پوسته آن را جدا کرد، تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد.
دختر از مادرش پرسید مفهوم اینها چیست؟
مادر به او پاسخ داد: هر سه این مواد در شرایط سخت و یکسان بودهاند، آب جوشان، اما هرکدام عکسالعمل متفاوتی نشان دادهاند. هویج در ابتدا بسیار سخت و محکم به نظر میآمد اما وقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد. تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت میکرد، وقتی در آب جوش قرار گرفت مایه درونی آن سفت و محکم شد. دانه های قهوه که یکتا بودند، بعد از قرار گرفتن در آب جوشان، آب را تغییر دادند.
مادر از دخترش پرسید: تو کدامیک از این مواد هستی؟ وقتی شرایط بد و سختی پیش میآید تو چگونه عمل میکنی؟ تو هویج، تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟
به این فکر کن که من چه هستم؟ آیا من هویج هستم که به نظر محکم میآیم، اما در سختیها خم میشوم و مقاومت خود را از دست میدهم؟ آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع میکند اما با حرارت محکم میشود؟
یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش و طعم دل پذیری را آزاد کرد. اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هر چه شرایط بدتر میشود تو بهتر میشوی و شرایط را به نفع خودت تغییر میدهی.
این روزها درباره انواع مشکلات اقتصادی ، اجتماعی و فرهنگی که گریبان گیرمان شده حرف های زیادی زده می شود. سخن گفتن از آنها تکرار مکررات است. اما نکته ایی که معتقدم باید به آن توجه داشته باشیم اثر وجود مشکلات در زندگی ماست ، چه فردی و چه اجتماعی. وقتی همه تحولات مهمی که در میان ملت های بزرگ جهان رخ داده را بررسی می کنیم می بینیم که موفقیت حاصل نتیجه گذر و عبور از انواع بحران ها و مشکلات است. کدام مردم و کشور ها را مثال بزنیم؟ همه را شما خود بهتر می دانید.
در طبیعت آنهایی زنده می مانند که بهتر می توانند با شرایط سخت خود را تطبیق داده و از بحران ها عبور کنند
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود ، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانه اش را بفروشد ، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند.
دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحب خانه خواند.
(( خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار ))
صاحب خانه گفت دوباره بخوان!
مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت : این خانه فروشی نیست!!!
در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی ، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم …
خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودن با آنها عادت کرده ایم ، مثل سلامتی ، مثل نفس کشیدن ، مثل دوست داشتن ، مثل پدر ، مادر ، خواهر و برادر ، فرزند ، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم..
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
در سمرقند دختری متین به نام زیتون بود که جوانی به نام پرویز عاشق او شد. نجیب، برادر کوچک پرویز که بیخبر از علاقۀ برادرِ بزرگ به زیتون بود او نیز عاشق دختر شده بود و پرویز برای شادی دلِ برادر، عشق خود را در دل پنهان میساخت. زیتون که از عشق پرویز به خود بیخبر بود؛ روزی نجیب به خواستگاری او رفت و زیتون حاضر به وصلت با او نشد، گویا زیتون نیز پرویز را دوست داشت ولی نمیتوانست به او ابراز علاقه کند. عشق نجیب چنان زیاد شد که تصمیم گرفت زیتون را کنار چشمهای که میرفت در آب خفه کند. پرویز گفت: ای برادر! تو هرگز عاشق نیستی و این هوس است، از زیتون چشم بپوش و بگذار خودش انتخاب کند. نجیب گفت: من چنان او را دوست دارم که حاضرم جان خود را قربان او کنم.
روزی شیطان هنر خویش بر نجیب، با وسوسۀ قتل زیتون کامل کرد و نجیب او را در کنار چشمه در آب خفه نمود. نجیب، پرویز را که اولین نفر بود از قتل خود آگاه ساخت. نجیب وحشتناک در ترس و هراس بود و به پرویز التماس میکرد تا او را از شهر فراری دهد. پرویز گفت: نترس برادر، به روح پدرمان قسم میخورم اجازه نخواهم داد حتی کسی انگشت خود را به سمت تو اشاره کند. پرویز جنازۀ زیتون را آورد و خود را به حاکم شهر به عنوان قاتل زیتون تسلیم نمود. روز بعد، روزِ قصاص پرویز بود که سحرگاهان قبل از اعدام، نجیب از او پرسید: برادر! چرا با خود چنین کردی؟! او گمان میکرد پرویز به خاطر عشقِ به نجیب گناه قتل را بر گردن گرفته است.
پرویز ساعتی قبل از مرگ، فقط برادر را از راز این کارِ خویش آگاه کرد و گفت: ای برادر! من قبل از تو عاشق زیتون بودم ولی به خاطر قلب تو سکوت کردم، اکنون که او از این دنیا به دنیای دیگر سفر کرده است، من شوق مرگ و رسیدن به او را دارم و این شوق مرگِ من به خاطر بیگناهی من است، و ترس تو از مرگ، به خاطر گناهکاری توست؛ چرا که میدانی بعد از مرگت باید جواب این ظلمت را بدهی. عاشق واقعی هرگز کاری نمیکند تا از رسیدن به معشوق خویش هر کجا باشد بترسد.
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
پیرزنی در خانهی خود نشسته بود که دزدی از بالای درب به درون خانه پایین پرید.به ناگاه چشمش در میخِ پشتِ در خورد و درآمد. پیرزن گفت: برخیز نزد قاضی برویم. دزد گفت: دستِ مرا رها کن من از تو شاکی هستم.
هر دو نزد قاضی رفتند قاضی تا چشمِ خونآلود و کورِ دزد را دید تکانی خورد. پیرزن گفت: من از این دزد شاکی هستم، خانه من دزدی آمده است. قاضی گفت: مگر چیزی هم دزدیده؟ پیرزن گفت: نمیتوانست؛ چون هم کور شد و هم من دستگیرش کردم. قاضی گفت: ای پیرزن تو ساکت باش. پس رو به دزد کرده و پرسید، چشم تو کجا کور شد؟ گفت: میخِ پشتِ درِ خانهی این پیرزن کورم کرد. قاضی رو به پیرزن گفت: حال میدهم چشم تو را کور کنند. پیرزن باهوش وقتی فهمید قاضی چیزی از قضاوت نمیداند و فقط دنبال کور کردن چشم کسی است، سریع لحن کلام خود را عوض کرد و گفت: آقای قاضی اکنون فهمیدم من مقصرم. اما گناهِ من نبود، گناهِ آهنگر است که این میخ را پشت درب خانهی من گذاشت. من که از آهنگری چیزی نمیدانم. قاضی گفت: آفرین ای پیرزن. دستور داد رهایش کنید و سراغ آهنگر بروید.آهنگر را آوردند. آهنگر گفت: آقای قاضی اگر یک چشم مرا کور کنید چه کسی است که بر لشگریان امیر شمشیر و زره بسازد؟ قاضی گفت: پس کسی را معرفی کن و خود را نجات بده. آهنگر گفت: شاه یک شکارچی دارد که موقع شکار یکی از چشمانش را لازم دارد و دیگری را میبندد. اگر یک چشم او را درآورید مشکلی برای شاه پیش نمیآید. قاضی گفت: آهنگر را رها کنید و شکارچی را بیاورید.
شکارچی را آوردند و گفتند: چشمی درآمده، باید چشم تو را درآوریم چون نیاز نداری. شکارچی گفت: آقای قاضی من در زمان کشیدن کمان یک چشم خود را میبندم و برای جستجوی شکار باید دو چشمم باز باشد. قاضی گفت: کسی را میتوانی معرفی کنی؟ گفت: بلی. شاه یک نیزن دارد وقتی نی میزند دو چشم خود را میبندد و هر دو چشمش اضافه است و یکی نباشد چیزی نمیشود. شکارچی را رها کردند.نیزنِ شاه را آوردند و گفتند: دراز بکش که چشمی درآمده و چشم تو را باید درآوریم و از تو واجدِ شرایطتر نیافتیم.
⛔️نتیجهی اخلاقی اینکه ما نیز گاهی وقتی خسارتی میبینیم به هر عنوان هر کسی جلویمان بیاید از او تقاص میکشیم و کاری نداریم و نمیپرسیم که در بسیاری از خطاهای ما، مسبب خودمان هستیم و نباید دنبال یافتن متّهم و مجازات احدی باشیم.
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
پلیکانی در زمستان سرد و برفی برای جوجه هایش غذا گیر نمی آورد. ناچار با منقارش از گوشت تنش می کَند و توی دهان جوجه هایش می گذاشت. آنقدر این کار را کرد تا ضعیف شد و مُرد.
یکی از جوجه ها گفت:
آخیش! راحت شدیم از بس غذای تکراری خوردیم.
وقتی فداکاری می کنیم، انتظار داریم در مقابلش ناسپاسی نبینیم اما بیشتر اوقات می بینیم. مرز میان ناسپاسی و خودخواهی باریک است. هر دو جزو صفت های بد به شمار می روند اما هر آدمی حق دارد زندگی کند. حق دارد خودخواه باشد. کسی برای فداکاری بی اندازه هم مدال نمی دهد.
👈🏻عموماً آدم های خیلی فداکار در تنهایی شان گله می کنند از ناسپاسی اما ترجیح می دهند فداکار شناخته شوند تا آدمی که به فکر خودش است.
گاهی به فکر خودتان باشید. از زندگی تان لذت ببرید. اینطور در گذر زمان کمتر پشیمان می شوید. کسی برای فداکاری بی اندازه به آدم مدال نمی دهد.
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
شب سردی بود…
زن بيرون ميوهفروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مىخريدند .
شاگرد ميوهفروش ، تُند تُند پاكتهاى ميوه را داخل ماشين مشترىها مىگذاشت و انعام مىگرفت .
زن با خودش فكر مىكرد چه مىشد او هم مىتوانست ميوه بخرد و ببرد خانه… رفت نزديكتر… چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوههاى خراب و گنديده داخلش بود .
با خودش گفت : «چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه . »
مىتوانست قسمتهاى خراب ميوهها را جدا كند و بقيه را به بچههايش بدهد… هم اسراف نمىشد و هم بچههايش شاد مىشدند .
برق خوشحالى در چشمانش دويد…
ديگر سردش نبود!
زن رفت جلو ، نشست پاى جعبه ميوه . تا دستش را برد داخل جعبه ، شاگرد ميوهفروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال كارت ! »
زن زود بلند شد ، خجالت كشيد .
چند تا از مشترىها نگاهش كردند . صورتش را قرص گرفت… دوباره سردش شد…
راهش را كشيد و رفت.
چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان ، مادرجان ! »
زن ايستاد ، برگشت و به آن زن نگاه كرد . زن لبخندى زد و به او گفت :
« اينارو براى شما گرفتم . »
سه تا پلاستيك دستش بود ، پُر از ميوه ؛ موز ، پرتقال و انار .
زن گفت : دستت درد نكنه ، اما من مستحق نيستم .
زن گفت :
« اما من مستحقم مادر . من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به همنوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بىهيچ توقعى . اگه اينارو نگيرى ، دلمو شكستى . جون بچههات بگير . »
زن منتظر جواب زن نماند ، ميوهها را داد دست زن و سريع دور شد… زن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مىكرد .
قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود ، غلتيد روى صورتش . دوباره گرمش شده بود… با صدايى لرزان گفت : « پيرشى !… خير ببينى…» هيچ ورزشى براى قلب ، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🔸 پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد.
اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد.
شاه به یکی از وزرای خود گفت : او چه می گوید؟ وزیر گفت : به جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید.
وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد.
🔸 پادشاه گفت : تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.
جز راست نباید گفت
هر راست نشاید گفت
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
یکی تعریف میکرد وقتی از نماز جماعت صبح بر میگشتم جماعتی را دیدم که بزور قصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند.
گاو مقاومت میکرد و حاضر نبود سوار ماشین بشود، من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم؛
گاو مطیع شد و سوار شد.
من #مغرور شدم و پیش خودم گفتم؛
«این از برکت نماز صبح است.»
وقتی رسیدم خانه دیدم مادرم گریه و زاری میکند، علت را که جویا شدم گفت «گاومان را دزدیدند!»
گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم!
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
📚 #داستان_زیبای_آموزنده
تابستان شده و هوا خیلی گرم بود.
به آپارتمان جدیدی رفته بودیم که کولر نداشت. کولری خریدم. برای بردن کولر به پشتبام
دو تا کارگر گرفتم. کارگرها گفتند که 40
هزار تومان میگیرند. من هم کمی چانهزنی
کردم و روی 30 هزار تومان توافق کردیم.
بعد از اینکه کولر را به پشت بام آوردند
و زیر آفتاب داغ پشتبام عرق میریختند،
سه تا 10 هزار تومانی به یکی از آن دو
کارگر دادم. او یکی از 10 هزار تومانیها
را برای خودش برداشت و دو تای دیگر
را به کارگر دیگر داد.
به او گفتم: مگر شریک نیستید؟
گفت: چرا، ولی او عیالوار است و احتیاجش از من بیشتر.
من هم برای این طبع بلندش دست تو
جیبم کردم و دو تا 5 هزار تومانی به
او دادم. تشکر کرد و دوباره یکی از 5 هزار تومانیها را به کارگر دیگر داد و رفتند.
داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتوانستم
این قدر بزرگوار و بخشنده باشم. آنجا
بود که یاد جمله زیبایی افتادم:
بخشیدن دل بزرگ میخواهد نه توان مالی
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻